غمباد

ساخت وبلاگ

چند روزی هست که یه چیزی داره گلوم رو فشار میده. مثل یه بغض طولانیه که ولم نمی کنه. نمیدونم شاید همین روزها بشه یه غده بزرگ و راه نفس کشیدنم رو بگیره و راحت کنه همه آدمهای اطرافم رو. آخرین باری که بهم گفت چرا نمیذاری بری یکی دو روز آخر پارسال بود!! پارسال که میگم کمتر از 20 روز قبله نه 365 روز قبل. مثل همیشه سکوت کردم، وقتی داشتی دستت رو می کوبیدی روی وسایل و دنبال یه چیزی بودی که پرتاب کنی. فقط سکوت کردم. دو سه روز قبلم که از همه دنیا و اول از همه از تو بریده بودم و اشکهام روی صورتم سر می خورد و پایین میومد، اصلاً برات مهم نبود که حس و حالم فقط غر میزدی که این چه وضعیتیه درست کردی، درست لحظه ای که داد و بیداد رو شروع کردی، همه غم و ناراحتیم رو فرو دادم توی جسمم و خودم رو جمع و جور کردم و زیر کتری چای رو برات روشن کردم که فقط داد نزنی. آخه من انقدر شکستم که دیگه چیزی ازم نمونده.

چقدر من بی رگ و ریشه و بی اصالتم، چقدر من بیخیال و سطح پایینم که این همه گفتی برم اما عین کنه چسبیدم به این زندگی. میدونم آرزوت اینه که نباشم. آرزوت اینه که حذف بشم، میدونم به خاطر آرامش مامانت و شدت علاقه ات به اونه که بیرون انداختنم رو جدی نکردی. مطمئنم یه روزی میرسه که مامانت نیست و اولین کارت پرت کردن من بیرونه. و من تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که قبلش با مردنم از این زندگی پرتاب بشم به یه لامکانی که نه دیگه خودم موجودیت دارم، نه بقیه؛ اون روز و اون لحظه شروع آرامش منه.

چقدر توی ذهنم می چرخه که امسال برای رشدم و برای علایقم برنامه ریزی کنم، هدف بذارم، بنویسم ولی نمی تونم انقدر بی انگیزه ام که نمی تونم. ولی یه جمله که می تونم: سال 1401 سال مرگ من باش. به خاطر خودم و به خاطر همه.

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 136 تاريخ : شنبه 31 ارديبهشت 1401 ساعت: 17:32