در گذر از مارپیچ زندگی....

متن مرتبط با «خدایا» در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... نوشته شده است

خدایا به خودت پناه آوردم

  • آدمها کتابهایی هستند با بی نهایت قصه برای گفتن، قصه هایی که گاهی غرق در لبخندشان می کند و گاهی اشک های پنهانی در تنهایی که شاید علتش را تنها خودشان بدانند. روزهای خوب و روزهای بدی که دارند همان عمریست, ...ادامه مطلب

  • خدایا ممنون برای این روزهای خوب.....

  • شنبه اول وقت رفتیم دکتر و ریپورت آزمایش و سونوی غربال دوم رو نشون دادیم. برای اولین بار از همه شرایط فیزیکی من راضی بود و بالاخره توی هفته بیستم بارداری راجع به زمان زایمان حرف زدیم. خیلی دقایق خوبی بود. فقط وزنم زیادی رفته بود بالا!!!! من نمیدونم چطور باید کنترل کنم. در واقع نمیدونم درسته گرسنه بمونم یا حتماً گشنه ام شد چیزی بخورم!!! درستتر کدومه نمیدونم راستش. خلاصه اون روز برای اولین بار بدون استرس و ناراحتی از مطب دکتر جان بیرون اومدیم و من کلی بهش حس مثبت پیدا کردم و از خدا خواستم حتی اگه زایمانم توی عید بود (که کاش نباشه!!!) دکتر خودم باشه. این روزها خیلی خوبه، خصوصاً وقتی سفارش لباس و پاپوش و وسایل نوزادی میدم و منتظر اومدنش میشم. بعد که جینگولای ریزه پیزه پسرونه میاد هزار بار قربون صدقه بیبی جونم میرم. توی این مدت علاوه بر اسباب بازیهایی که از نمایشگاه کتاب شرکت خریده بودم، رامپری که مادرجون پسرم شش سال پیش از مکه خریده بود به وسایلش اضافه شد. یه زیرپوش مردونه بامزه که من مردم از بس قربون صدقه اش رفتم. پاپوشهایی که اولین خریدهای من و بابایی برای پسرم بود رسیدن و عجیب این پاپوشها بامزه و خوشگلن. دیروز هم سرهمی بدون آستین با بادی میکی موس پسرم رسید و من واقعاً دلم غش رفت براش. یعنی مامان شما انقدر کوچولو موچولو هستی که بارمت توی این لباسایی که اندازه کف دسته. خلاص, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها