سال 97 چطور گذشت.....

ساخت وبلاگ

سال 97 داره نفسهای آخرش رو هم می کشه. کارهامون تقریباً تموم شد. برادر همسری اومدن و بسیار آخر سال شلوغی داشتیم و این شلوغ بازیا تا دوم فروردین هم طول می کشه. مهمونی رو هم دادم و توی این مهمونی متوجه گرونیهای اخیر شدم یعنی واقعاً با خودم فکر کردم که تولد پسری رو حتماً توی رستوران بگیرم. سه شنبه باید برم آرایشگاه و در نظر دارم موهام رو هایلایت صورتی کنم. باشد که آرایشگرم بتواند. تازه میخوام یه شلوار جین زاپدار هم بخرم. و البته یه شال صورتی.

خلاصه که همه چیز داره خوب پیش میره به جز دعوای تلفنی دیشب من با مامان که نمیدونم چی شد که اصلاً دست به گوشی شدم و زنگ زدم خونشون و باهاش دعوام هم شد!!! حالا دیگه سه شنبه باید برم ببینم تحویلم می گیره یا نه. دیشب گریه هم کردم.

ضمناً دیشب بعد از 8 روز بالاخره عکس ماهگرد پسرک رو گرفتم. خیلی اذیت شد و بدقلقی کرد ولی بالاخره یه چیزی دراومد. کارهای شرکت هم تمومه و کارهای خونه هم یه تمیزکاری کلی بعد از مهمونی هست که چهارشنبه صبح انجام میدیم.

و اما سالی که گذشت؛ سالی که گذشت بزرگترین اتفاق زندگی من افتاد، اتفاقی که دیگه هیچ وقت توی زندگیم نمی تونم تغییرش بدم. من مادر شدم با همه مسئولیتها و سختیهاش. سالی که گذشت من ماه به ماه و روز به روز داشتن یه کوچولوی خواستنی رو توی آغوشم تجربه کردم. نمی تونم بگم همه اش شیرین و خوبه چون یه دروغ بزرگه. مادر شدن شب بیداری داره، کلافگی داره، خستگی داره، از خودگذشتگی داره، هزینه حتی داره اما یه چیزی هم داره که با داشتن هیچ چیزی آدم بهش نمی رسه و اونم حس خلق کردن و رابطه قلبی شدید با بچه است. وقتی داره روز به روز بزرگ میشه انگار داری رشد و تعالی خودت رو توی موجود دیگه می بینی و به وجد میای. دیشب که یه دفعه وسط بازیش اومد آویزونم شد و دو تا دستهاش رو دور گردنم انداخت انگار دنیا بود که مال من می شد. اینو بی هیچ اغراقی میگم. توی این لحظه ها هیچ چیزی به جز استاپ زمان نمیخوام و دلم میخواد این مهرش همیشگی باشه. سال 97 خدا این جوجه خواستنی رو که هیچ امیدی به موندنش نبود توی دامن من انداخت و گفت برو حالشو ببر و چه حالی بالاتر از خنده هاش و شادیش.

مهر ماه دوباره برگشتم سر کار و پیدا کردن یه پرستار خوب با قیمت مناسب برام شد یه پروژه عجیب ولی بازم خدا کمک کرد و شد. از شش ماهگی پسری خوابش کمتر شد و شب بیداریهاش بیشتر شد. خواب من هم خیلی کمتر شد اما همچنان زنده ام. هیکلم تقریباً به حالت قبل بارداری برگشت و با اندازه شدن هر شلوار و لباسم انگار جون می گرفت، چون باورم نمی شد اون بیست کیلویی که اضافه کردم روزی از بدنم بخواد خارج بشه!!!!

سالی که گذشت، همسری برای من یه ماشین کوچولوی جوجه خرید که کلی دارم باهاش حال می کنم و یه جورایی دوسش دارم و بهم انرژی مثبت میده. سالی که گذشت یه سری وسیله خونه خریدیم مثل یخچال ساید که سالها چشمم دنبالش بود. ماشین ظرفشویی و مبل راحتی و طلا و کنسول و یه سری چیزای ریزی که حسابی جیبمون رو خالی کرد اما حال دلمون رو خوب کرد.

سالی که گذشت، بهمن ماه بالاخره دفاع کردم. روز پر از تنش و اذیتی که داور خارجی که مدیر گروهمون هم بود ایجاد کرد. روز بدی بود اون روز، نمره ام پایین شد و کلی بهم توهین کردن و جلوی همسری خجالت کشیدم. راستش کار به بدی اذیتی که اون روز کشیدم نبود. خوشبختانه کمتر از یه ماه اصلاحات رو زدم و کارهای تسویه رو انجام دادم. اما هیچ وقت خاطره بد اون روز از ذهنم پاک نمیشه و تنها شانسی که آوردم این بود که نمره 16 پایان نامه توی معدل حساب نمیشه.

سالی که گذشت خاطرات بد هم داشت، از زایمان یه دفعه ای و درد شیر دادن و مسخره بازی ختنه و واکسنها و شب بیداری و درد دندون بچه بگیر تا سکته پدرم و آنژیو و زهرمار شدن اون روزها.

سالی که گذشت روابطم با برادر دومی ذره ای خوب نشد و الان ماه ها هست که ندیدمش و شاید دعوای اصلیم با مامان سر همین بی تفاوتیهاش بود. اما روابطم با همسری منسجم تر شد نمیگم عاشقانه تر که واقعاً نشد اما به واسطه دنیا اومدن بچه الان اسجام بیشتری وجود داره.

سالی که گذشت توی کارم بیشتر سوار شدم و ماموریتهای خوبی رفتم اما دعوا و کدورت با همکارا هم بود و بالاخره گذشت اما خدا رو شکر چشم نکنم روابط با مدیرم عالیه و جزء معدود مدیرای خوب منه.

و اما سالی که گذشت، یه دفعه شرایط اقتصادی پیچیده شد. از خرداد بی ارزشش شدن پول شروع شد و تا آخر سال گرونیهای عجیب هی ادامه پیدا کرد و راستش اینجوری سرمایمون هی کمتر و کمتر شد و از یه طرفم کیفیت زندگیمون بسیار کم شد. دلم نمی خواد راجع بهش چیزی بگم فقط آرزوم این بود که این اتفاقات نمی افتاد و الان مثلاً برای عید مسافرت خارج می رفتیم یا برنامه ریزی می کردیم برای بزرگ شدن. خلاصه دلم نمیخواد دیگه بهش فکر کنم.

اینم شمایی از سال 97 و  البته فردا هم میخوام اهدافم در سال جدید رو بنویسم.

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 198 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 23:26