الهیه نشد شهید عراقی

ساخت وبلاگ

بعضی وقتها که میام پست قبلیم رو می خونم که خیلی متعجب میشم که چطور من فقط راجع به کار می نویسم و چطوره که دغدغه من فقط کار هست و کار و کار. الان که داشتم به این موضوع فکر می کردم، به نظرم اومد که اصلی ترین دلیلش اینه که من موقعی پست میذارم که سر کار هستم. یعنی شاید اگه توی خونه بنویسم انقدر راجع به کار نخواهد بود. یه دلیل دیگه اش هم اینه که کار هست که این روزها منو خیلی تحت فشار روحی قرار داده، نه موضوعات دیگه زندگی. طوریکه اخیراً سر کا راومدنی با ناراحتی و اذیت میام و به همه آدمها هم بدبین شدم. واقعیت اینه که محوری ترین موضوع زندگی من در حال حاضر پسریه و این همه نوشتن از کار کمی ابلهانه به نظر بیاد. دلم میخواد روح بزرگی داشته باشم و همه چیز رو بسپارم به زمان اما واقعیت کمی سخته برام و انگار هنوزم که هوزه توی این سن بلد نیستم بیخیال رفتار و قضاوت آدمهای بی اهمیت و بی تاثیر زندگیم، باشم.

خوب با اینکه اول صبح با انرژی منفی اومدم ولی ترجیح میدم الان از آخر هفته ای که گذشت بنویسم که خودم نخوام دامن بزنم به این حجم انرژی منفی. آخر هفته تولد پسر برادر بود. خیلی تولدش اخلاقش منطقی و بهتر شده بود. پسری هم توی خونشون کلی شیطونی کرد. حواسم بهش بود که خیلی خرابکاری نکنه اما یاد پسر خودشون می افتم که خونمون میاد مهمونی با خودم میگم حساسیت نشون نده، اونا خودشون تو خونه تو اصلاً مراقب حرکات پسرشون نبودن!!!! خلاصه که آخر هفته به مهمونی گذشت. از این به بعد هم به خاطر سرشلوغی آخر هفته خواهر همسری قرار شد چهارشنبه شب بریم خونشون که کلی مورد استقبال من واقع شد. این شد که چهارشنبه از سر کار پیاده رفتم و توی راه یه اردووخوری چینی طرح برگ براش خریدم و برای خودم همدو تا صندل از حراجی زیر پل خریدم که واقعاً عاشقشونم و خیلی شیک هستن.

و اما باید بگم که از این جمعه به مدت 6 هفته همسری قراره صبح تا ظهر بره تدریس. اولین جمعه که واقعاً تنهایی سخت بود و اصلاً شکل آخر هفته نبود و به نظرم جمعه هایی هم که من رفتم کاس زبان همین قدر به همسری فشار میومد شایدم بیشتر. ظهر که اومد غذا سفارش دادیم و بعدش شنگین افتادیم تا عصری که بیدار شدیم و یه دستی به خونه کشیدیم. یعنی انقدر این هوه مسخره گرم و آزاردهنده شده که اصلاً دلمون نمیخواد بیرون بریم. دیگه گذاشتیم آخر شب ساعت 8.5 که ختکتره پسری رو بردیم پارک و کلی خوشحالی کرد.
اما دیروز من شدید عذاب وجدان گرفتم و یه تصمیم تربیتی یا شایدم بهتره بگم مسئولیتی در قبال پسری گرفتم. دیروز پسری راه می رفت و به بعضی از آدمهایی که روی نیمکت نشسته بودن دست میداد. خلاصه که اونایی که خوراکی داشتن خوششون میومد و بهش تعارف می کردن. یکی بهش چیپس داد که روش سس قرمز داشت. پسری اینو خورد یه ذره بعد جیغش رفت آسمون طوریکه من فکر کردم پریده گلوش یه ذره زدم پشتش اصلاً قرمز شده بود که دوباره شروع کرد خوردن و دوباره سرفه کرد و قرمز شد و شدیداً گریه!!! به همسر گفم شاید تنده، مزه کرد گفت آره. قبلش هم یکی بهش تخمه داده بود!!!! خلاصه که کلی طول کشید گریه اش بند بیاد و معلوم بود که حسابی دهن این بچه سوخته. اینجا بود که من بسیا عذاب وجدان گرفتم و با خودم گفتم اگه بعد از این کسی بهش خوراکی بخواد بده میگم نه ممنون بهتره نخوره و این بار هم بسیار کوتاهی کردم که اجازه دادم تخمه و چیپس از دست غریبه بگیره که با خوردنش اینجوری اذیت بشه. پسر قشنگم منو ببخش بعد از این مسئولیتم رو حداقل توی این موضوع بهتر انجام میدم قول میدم بهت...

پسری این روزها قدش بلند شد و کلاً خیلی چیزها رو می فهمه. با مامان و بابای من و همینطور خاله اش روابط خوبی داره. همه چیز در راستای تکاملش خیلی به موقع و حتی زود بود. اما حرف زدنش عجیب عقبه. کلمه خاصی هنوز نمیگه. حتی مامان که قبلاً می گفت رو بیخیال شده و در حال حاضر به بابا اکتفا کرده. البته کاملاً منظورش رو بهمون می فهمونه و معمولاً می فهمیم چی میخواد یا چی کارمون داره. سیستم گوارشش که اذیتش می کرد با این قطره آهن سیدرالی که اخیراً می خوره خیلی بهتر شده و خدا رو شکر که همسری با زرنگی همیشگی تونست تعداد زیادی از این قطره بخره و تا آخر سال پسرم داره.

راجع به سرمایه گذاری کوچیکی که مهر ماه میخوایم انجام بدیم خیلی با هم صحبت کردیم. به این نتیجه رسیدیمم که بیخیال باغچه بشیم. چون با این پول که چیز درست حسابی و با ساختمون نمیشه خرید و ضمن اینکه باغ رو باید بالای سرش باشی وگرنه از دستش میدی و ما توی این سن و شرایط امکانش رو نداریم. خلاصه همسری پیشنهاد خرید یه مغازه ده متری رو توی محلات پایین شهر داد که منم  شدید استقبال کردم. حالا ایشاله با این پول اندک بشه، نشد باید پول رو الکی تو یحساب نگه داریم چون هیچ کار دیگه ای نمیشه باهاش انجام داد.

راستی اون روز بعد از مدتها از شهید عراقی رد شدیم و عجیب شیفته این محله شدم. به همسری گفتم خونه بعدی اینجا، همسری گفت اگه الهیه نشد اینجا خدایا خودت برسون. مرسی......

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 187 تاريخ : شنبه 12 مرداد 1398 ساعت: 13:26