اینم از شروع امروز

ساخت وبلاگ

دو شب بود نخوابیده بودم. عنتر خانوم انقدر پاقدم نحسی داشت که پرواز 6 ساعت تاخیر داشت. دم صبح رسیدیم و بعدش بدبختیای پیدا نکردن کلید و خلاصه که یکی از بدترین شب و روزهایی بود که به عمرم دیدم. با هر جون کندنی بود در باز شد و دوش گرفتم و لباس عوض کردم و بعدش سر کار رفتم و عصر هم دنبال پسری و برگشتیم خونه.

شب خیلی پسر خوبی بود و خیلی خوب خوابید. منم بالاخره تونستم 8 ساعتی بخوابم و حسابی رفع خستگی شد اما همچنان خوابم میاد و واقعاً به زور از خواب بیدار شدم. اما خوشحال که امروز چهارشنبه هست و آخر هفته می گیرم حسابی می خوابم. صبح اومدم نشستم بدون اینکه کری با این عنتر خانوم داشته باشم هی انگولکم کرد. شروع کرده بود بلند بلند با آتاشغالای دیگه معاونت که مدیر ما مزخرفه و مدیر شما خوبه و فلان و فلان. منم خوشم نمیاد قاطی این بحثها بشم و سرم توی کار خودم بودم. یه دفعه شروع کرد زرت و پرت که تو هیچی نمیگی اعتراضی به مدیر نمی کنی من بده شدم!!!! آخه عنتر به من چه که قاطی موضوعات و مشکلات تو بشم. کثافت انقدر گفت که من عکس العمل نشون بدم و من ندادم تا اینکه یه دفعه توی جمع گفت مدیر با تو خیلی خوبه خانم فلانی!!!! یعنی من موندم چه جوابی به این گستاخیش بدم. تا اونجا هیچی نگفتم ولی در جواب این حرفش گفتم چه مصداقی داری که میگی با من بهتره؟!!! چه آوانسی به من داده که به تو نداده. انقدر ازش شاکی شدک که توی جمع این زر مفت رو زد که دلم می خواست خفه اش کنم.

خدایا من از ته دل این دختره عوضی رو به خودت واگذار م یکنم. خدایا خودت جوابش رو بده که من واقعاً جلوی سلیطه گریش کم میارم. خدایا خودت به خیر بگذرون و از شرش دورم کن. خدایا به خودت پناه میارم خودت کمک کن از شرش در امان باشم. خدایا پناه بر خودت....

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 186 تاريخ : شنبه 12 مرداد 1398 ساعت: 13:26