شکر نعمت نعممت افزون کند

ساخت وبلاگ

متاسفانه دو سه روزی هست که عمه سکته مغزی کرد. جراحی شده و رفته کما، البته سطح هوشیاریش بالاتر رفته ولی گویا حالش خوب نیست. روزی که فهمیدم خیلی ناراحت شدم و 24 ساعتی طول کشید ریکاوری کنم. همسری نگران بود می گفت خیلی شوک شدی چر اینجوری می کنی اما 24 ساعته خودمو جمع و جور کردم. دلم براش می سوزه و دائم میگم هر چی مصلحت خدا هست ولی اگه قراره سرپا برنگرده خدایا بهش رحم کن. این چند روز همش به همسری میگم اصلاً زندگی ارزش هیچی رو نداره و واقعاً داریم جوونیمون رو می دوییم برای آینده ای که آخرش اینه. واقعاً حیف جوونی و زندگیه.

...........................................................................................................................................

15 روز گذشته و عمه هنوز توی کما هست. دیشب خواب نوه اش رو می دیدم. فقط خدا میدونه چی میشه اما انقدر سطح هوشیاریش پایین اومده که با مرده فرقی نداره. از وقتی دیدمش بیشتر از قبل ناراحت شدم. هم برای اینکه ما رو دوست داشت و بهمون محبت می کرد، هم به خاطر پوچی و مسخرگی زندگی. تعطیلات دائم گریه می کردم و همسری دیگه کلافه شده بود. خدایا هر چی مصلحتت هست ولی یا اینوریش کن یا اونوری چون واقعاً اطرافیانش دارن زجر می کشن.

چقدر زندگی پوچ و بی ارزشه که بعد از این همه دوییدن و زجر آخرش بشه افتادن روی زمین توی خونه ات طوری که حتی نتونی تکون بخوری و خودت رو به تلفن برسونی. جوونی من داره همش صرف حرص خوردن و پرداختن به برداشتهای اطرافیان خصوصاً آدمهای محل کارم میشه. به بی محلی آدمها ناراحت میشم، به کم توجهی مدیرم حرص می خورم، به کار کم حرص می خورم، به کار زیاد حرص می خورم، به خنده های بقیه حرص می خورم، به بدگویی بقیه حرص می خورم. به جواب سلام و خداحافظ ندادن بقیه حرص می خورم. و انقدر زندگی بی ارزشه که همه اینا بی ارزشتر از اونه که بهش فکر کنم. مخصوصاً آدمهای محل کار که عمر دیدنشون کوتاهتر از اونه که حتی خاطرات باهاشون توی ذهنم بمونه. خدایا کمک کن به خودم و زندگی شخصیم احساس مثبت و انرژی خوب ساطع کنم.

........................................................................................................................................

دیشب بعد از سه- چهار هفته رفتیم خونه مادر همسری و اثاث کشی تموم شده بود. خونه تمیزتز و روشنتریه ولی واقعاً کوچیکه و اون همه پله تا طبقه سوم به نظرم سخته مخصوصاً برای آدم توی اون سن. خودش هم انگار خیلی اذیت شده بود برای جابجایی. نمیدونم این همه اصرارشون برای بالانشینی برای چیه. انقدر جا کوچیک بود که اصلاً نفهمیدیم چه جوری و کجا غذا خوردیم. انقدر وسایلش هم زیاده که پسری دائم از همه جا بالا و پایین می رفت و می فهمیدم اعصابش خورد میشه اما چه کنم که هیچ جوره نمی تونستم مهارش کنم. خلاصه که هیچ وقت نمی خوام جاشون باشم و اصلاً این مدل زندگی رو نمی پسندم.

.........................................................................................................................................

پسری خیلی شبها بهتر می خوابه و فقط مسئله اینه که حرکت زیاد داره و یه دفعه می بینی زیر پای منه. کلاً خیلی پسر خوش اخلاقی شده و به جز وقتایی که یه چیزی رو اصرار داره بهش بدیم یا وقتایی که دندون درمیاره، انقدر بزرگ منشانه رفتار می کنه که من واقعاً می مونم این بچه چی می فهمه. یه وقتایی که بغض می کنه ولی با زور میخواد جلوی خودش رو بگیره دلم براش میره. بغلش م یکنم و سرش رو روی شونه ام قایم می کنه و یه دفعه با صدای آروم بغضش می ترکه و گریه اش شروع میشه. یعن یمن عاشق اون چند ثانیه ای هستم که میخواد همه چیز رو عادی جلوه بده ولی ناراحته

هیچ کلمه ای به جز بابا و ماما رو به صورت واضح نمیگه و با اشاره و در آوردن اصوات منظورش رو می رسونه.

خدایا خودت حافظ همه بچه ها باش. خودت پناه پسر ما و خانواده کوچولومون باش مثل همیشه که پشتیبانمون بودی. خدایا شکرت برای همه چیزایی که بهم دادی.....

هر روز صبح که پام رو از خونه میذارم بیرون میگم خدایا از شر شیطون به تو پناه میارم. اما هر روز هم موی دماغم میشه و مقابل رفتارش کم میارم!!! تنها شانسی که آوردم اینه که قبلاً همین رفتارها رو با مدیر واحد داشته (بر عکس الان که خیلی دوستانه با مدیر رفتار می کنه) و به خاطر همین بهش خیلی فضای تصمیم گیری و اعمال نفوذ و نابود کردن منو نمیده اما دروغه بگم تاثیری هم نمی گیره. در واقع قدرت کافی برای زمین زدن منو نداره. خدایا ظاهراً من که از شر این شیطون در امان نیستم پس خودت یه کاری کن که قوی و بی تفاوت باشم حتی در این مورد بی عارم باشم هیچ اتفاق وحشتناک نمی افته. خدایا لطفاً این یه التماسه....

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:10