سال 98 نه چندان خوب....

ساخت وبلاگ

و بالاخره واکسن هجده ماهگی پاس شد و تمامممممممم. دو روز و نیم به شدت اذیت بود و پاش درد داشت و تب هم کرد. اما دیروز عصر ساعت 7 به بعد به طرز معجزه آسایی حالش خوب شد و بدو و بدو می کرد. بعنی انگار یه دفعه دردش از بین رفت و انقدر هیجان داشت که دائم می دویید و ذوق می کرد و از شدت ذوقشش شبم خوابش نمی برد!!! خدا رو شکر این استرس شش ماهه من تموم شد و بالاخره این پروژه داون شد

دیروز به سرم زد تغییراتی توی دکوراسیون خونه ایجاد کنیم. خیلی اذیت شدیم و کمرمون به فنا رفت ولی نتیجه حداقل برای من خیلی راضی کننده بود. هی می نشستم می گفتم به به چقدر خوب شد. پسری هم ظاهراً خیلی خوشحال بود و ذوق می کرد.

جامون دوباره داره عوض میشه و بدتر از اینی هم که هست داره میشه. نمیدونم چرا داره اینجوری میشه. سعی می کنم این بار هم محکم سر حرفم بمونم ولی کلاً حس بدی پیدا کردم به خاطر این جابجایی ها. دلم میخواد زودتر شرایط استیبل بشه و دلم نمیخواد دیگه وسط سالن بشینم و حداقلش جای قبلیم حفظ بشه. خیلی حس بی کسی و بی غرزگی و بی چیزی بهم دست میده و متنفرم از قضاوت بقیه. کلاً با دیرم خوب بودم و شرایط خوب بود اما الان بهش بدبینم و دارم سیاسی کاریهاش رو می بینم و حسم بهش بد شده....

..........................................................................................................................................

امسال چرا اینجوریه. عمه حالش خوب نیست و فلح کامل شده حتی حرفم نمی تونه بزنه و فقط نگاه می کنه. زندایی اونجوری ناگهانی و غیر منتظره مرد و اینستا رو که باز می کتی افسردگی می گیری از ناراحتی عمیق بچه هاش و حرات نداری یه عکس بذاری از پسری که یه وقت ناراحت نشن!!! همه چیز گرونه و با وجود پولی که پس انداز کردیم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. خدایا میشه بقیه سال بهتر باشه. میشه معجزه بشه و عمه حالش بهتر بشه. حداقل حرف بزنه و یه تکونی بخوره. آقا حکمتت چیه که نمیشه درکش کرد.

 

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 175 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 12:01