نه به مهاجرت

ساخت وبلاگ

آدم سر کار که میاد فکر می کنه کل دنیا باهاش دشمن هستن!!! حالا دیگه نمیدونم من توهم توطئه و دشمنی دارم یا واقعاً اینه. مخصوصاً وقتی که عادت ماهیانه باشی و هورونهای لعنتی زنونه ات به هم بریزه و بیشتر مغزت قفل می کنه و دلت میخواد اصلاً نباشی!!! مخصوصاً وقتی ذهنت درگیر اینه که بالاخره بعد از دو هفته تاخیر واکسن 18 ماهگی پسرک رو میخوای بزنی و حداقل دو روز دلت آشوبه از تب و بی حالیش. مخصوصاً وقتی بیشتر از یک ماهه که از این سرماخوردگی لعنتی گذشته و هنوز اثرش روی بدنته. مخصوصاً وقتی گیج خوابی و مجبوری بشینی اینجا پشت کامپیوترت و ادای کار کردن دربیاری. مخصوصاً وقتی خیلی همه چیز گرونه. مخصوصاً وقتی زمین و زمان رو مخته..... آیا بقیه همیشه خوشبختن و این حسهای لعنتی رو ندارن؟!

.........................................................................................................................................

چند روزی بود با خودم فکر می کردم اگه همون هفت هشت سال قبل که متاهل شدم با همسری مهاجرت می کردیم الان وضعمون چی بود؟!!! الان با این گرونی اخیر نتونستیم طبق برنامه پیش بریم و خونه رو بهتر و بزرگتر کنیم و با این قیمتها حالا حالاها هم نمی تونیم. ماشین رو خدا رو شکر سر بزنگاه و قبل گرونیها عوض کردیم و خدا رو شکر ایمنه و راضی هستیم. توی کارمون استیبل شدیم و تا حد زیادی امنیت شغی داریم البته که کلاً مملکت رو هوایی داریم و آدم نمی تونه هیج پیش بینی و برنامه ریزی درستی از آینده داشته باشه. بچه دار شدیم و چون کنار خانواده ام بودم خیلی سختی بچه داری و اون باداری وحشتناک اذیتم نکرد. اما چه انگیزه ای توی این کشور وجود داره؟ چه آینده ای با این همه تلاش؟ بچه چی میشه؟ یه وقت جنگ نشه حتی؟

اما تصور کن اگه رفته بودیم مثلاً کانادا احتمالاً دو سه سال اول من درگیر افسردگی و چه کنم جه کنم بودم. احتمالاً همچنان زبانم لنگ می زد. حدس می زنم چند سال اول هردومون کارهای غیر مرتبط مثل فروشندگی و کارهای خدماتی انجام میدادیم. حدس می زنم من مشغول ادامه تحصیل دانشگاه بودم و همسر هم از این در به اون در که درآمد خوبی داشته باشه که کفاف زندگیمون رو بده چون روی هیچکس هیچ حسابی نمی تونستیم بکنیم و خوب راضی نبود ار پشت میزنشینی ایران به اون حد رسیده. قطعاً خونه اجاره ای داشتیم ولی حتماً قشنگ و با صفا و همونجوری که توی رویاهامه. ماشین هم قطعاً داشتیم و ماشین اونجا کجا و ماشین اینجا کجا. خلاصه از خانواده دور و تنها و حتی پشیمونی از مهاجرت به کرات سراغمون اومده بود اما غرور و جمله معروف از اینجا رونده از اونجا مونده شامل حالمون می شد و پای برگشت نبود و در واقع توی مهاجرت و تصمیمون ذوب شده بودیم. شناختی که روی خودم دارم فشار زندگی روابطم رو با همسر هم به شدت تحت الشعاع قرار داده بود و خدا داند جای غریب و بی کس چی بود اوضاعمون!

دو روزی هشتگ مهاجرت زدم و چند تا داستان واقعی ازش خوندم که نگاهم رو خیلی واقعی تر کرد به مهاجرت و واقعاً نویسنده اش احسنت داره که چشم و گوش جوونها رو باز می کنه و واقعیت پشت پرده مهاجرت رو که معمولاً مهاجرا نمیگن رو به وضوح بیان می کنه بدون ترس قضاوت. واقعاً با خوندنش می فهمی که مهاجرت اون عکسهای قشنگی که ملت می گیرن و میذارن اینستا نیست. مخصوصاً که شرایطی نزدیک به ما داشتن و بعد ازدواج ما موندیم و اونا رفتن. اگه ساپورت مالی نشی مهاجرت یعنی باید از صفر مطلق شروع کنی و شانست رو امتحان کنی. توی ایران من و همسری زندگیمون رو از خیلی بالاتر صفر شروع کردیم و شکر خدا پیشرفت هم کردیم اما نمی دونم اگه مهاجرت می کردیم چی می شد و چه بلایی سرمون میومد و یا نه چه زندگی راحتتری داشتیم. من همیشه میگم ترس نذاشت ما مهاجرت کنیم اما شایدم منطق و عقل بود که نذاشت. خوب هر دومون آدمهای محافظه کاری هم هستیم اما شاید انقدر ریسک این تصمیم بالا بود که غلبه شدن ترسمون یا شاید منطق نتیجه بدی هم نداشت، شایدم داشت جز خدا کی میدونه شایدم بعد از تحمل سختی چند ساله اوضاع به مراتب بهتری نسبت به اینجا داشتیم. به هر حال از ما گذشت و هیچ وقت هم به صورت جدی روی این مسئله نه من نه همسر انرژی نذاشتیم و پافشاری نکردیم. امیدوارم روزهایی نیاد که بگیم ای بابا چی کار کردیم با عمر و جوونیمون و توی این مملکت تباه شد و نفهمیدیم زندگی پر از آرامش چی هست. خلاصه که از ما گذشت........

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 178 تاريخ : شنبه 4 آبان 1398 ساعت: 12:01