زبون خاردار مادرشوهر

ساخت وبلاگ

چهارشنبه چه عروسی رفتنی شد!!! خسته و کوفته از سر کار رفتم خونه و همسری هم با اینکه شب قبلش تا دیر وقت کار کرده بود و خسته بود، اضافه کاریش رو هم از دست داد و زود اومد که آماده بشیم و بریم دنبال مامانش. خلاصه من اومدم خونه و تندی دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه و نیم ساعتی اونجا بودم که موهام رو سشوار کنه و اومدم خونه روی دور تند آرایش کردم و آماده شدیم که بریم. پسری هم چون از خواب پرید حسابی بد اخلاق شد و گریه پشت گریه و به زحمت آماده اش کردیم. سوار ماشین شدیم و توی این ترافیک راهمون رو دورتر کردیم و رفتیم دنبال مادر همسر. انقدر ترافیک اونور زیاد بود که واقعاً دیوونه شدیم. پسری هم بی نهایت گریه می کرد و آروم نمی گرفت. از یه طرف خسته بودم، از یه طرف ترافیک اذیت می کرد، از یه طرفم گریه های بی امون پسری کلافه ام کرده بود. بین همه این اعصاب خوردیا هم مادر همسری شروع کرد گفت این بچه گشنه است و چرا براش یه کیکی چیزی برنداشتی و خلاصه با انتقادهای پشت سر همش روی مخ من داشت رژه می رفت و هیچ کمکی هم از دستش برنمیومد و فقط غر میزد!!!

اولش به همسری آروم گفتم به احترام تو چیزی نمیگم بهش که دیدم نه اینا دو تاشون ول کن نیستن. همسری هی می گفت بده عقب بغل مامانم. گشنه است بهش شیر خشک بده. مامانه هم از اونور هی می گفت چرا بهش شیر نمیدی چرا کیک براش نذاشتی!!! وای خدایا توی اون ترافیک بزرگراه که کنار نمیشه زد، مادرشم که عقب نشسته و ساک پسری پیششه حاضر نیست براش شیر درست کنه. بچه هم که یه بار دادم عقب دو سه ثانیه ای فرستاد جلو چون گریه می کرد و بیقراری می کرد و دست خانوم درد می گیره!!! ساکم که سنگینه خانوم دستش نمیاد بده جلو!!! پس چرا انقدر اورد میدن. وای خدایا من چی کار کنم از دست اینا.

انقدر منو توی فشار گذاشتن که آخرش منم گفتم من نیاوردم شما مادربزرگش هستی توی کیفت یه شکلاتی چیزی بذار میای توی ماشین بدی دست بچه. تا حالا ازم جواب نشنیده بود و شوکه شد ولی کمم نمی آورد. جواب داد عزیزم بچه توئه به من چه، منم گفتم اگه بچه منه که میخوام گریه کنه. گقت این همه راه باید برای بچه یه چیزی بیاری منم گفتم ما راهمون انقدر نبود اومدیم دنبال شما راهمون طولانی شده. خلاصه اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم.

بعد از 8 سال اون دو سه دقیقه جواب دادن انقدر دلمو خنک کرد که نگو. خلاصه با بدبختی رسیدیم عروسی و همسری هم واقعاً این وسط گیر کرده بود و رفتنی طرف هیچکس رو نمی گرفت و فقط ابراز ناراحتی می کرد که چرا اینجوری بحث شد. البته که من همیشه می دونستم اگه توی این موقعیت قرار بگیریم هیچ وقت همسری پشت منو نمی گیره. اینو خودم می دونستم. اونجا هم که رسیدیم جدا شدیم و همسری رفت مردونه. یعنی این همه ما رو تا کرج کشوندن عروسی جدا!!! انگار آب سرد ریختن روی سر من که قراره با این زنیکه ساعتها تنها بشینم. رفتم و خیلی کم در حد نیاز باهاش حرف زدم بیشترم به خاطر اینکه فامیلش چیزی نفهمن. با پسری مشغول بودم و همسری هم هر از گاهی تلفنی زنگ میزد برای رد و بدل کردن پسری و اصلاً یه درصدم نمی گفت این تنها و غریب نشسته اونور بذار بگم بیاد توی باغ راه بریم و باهاش حرف بزنم. بالاخره اون عروسی کوفتی تموم شد و زنه هم انگار عن خاصیه اومد نشست پشت ماشین و همسری هم باهاش اومد حرف بزنه که جوابش رو نداد. این شد که همسری هم جلوی اون با من تیریپ عصبی برداشت. جلوی خونه اش که رسیدیم درو باز کرد و بدون خدافظی پیاده شد و رفت. یعنی این درصد از گاو بودن خیلی جالبه!!

خونه که اومدیم همسری هی سیگار کشید و هی به من غر زد که چرا سرش منت گذاشتی و امشب بدترین روز زندگی من بود و این چه رفتاری بود و از این چرت و پرتا که این همه خانواده تو سوار میشن یه بارم این سوار شد تو منت گذاشتی!!! خیلی خسته بودم و از این رفتار همسری بی نهایت ناراحت شدم. گفتم من عزادار عمه ام خسته و کوفته از سر کار اومدم پاشدم اومدم مراسم این بیشعورا این همه غر شنیدم الانم وایسادی جلوم داری دعوام می کنی چون ماامانت ناراحت شده. خیلی از رفتار همسری ناراحت شدم. از اینکه انقدر از ناراحتی مامانش ناراحته خیلی اذیت شدم. چون می گفت تابوی زندگی منو شکوندی امشب، منم گفتم تصمیمت رو بگیر سهم منو از این چند سال زندگی بده جدا شیم عین دو تا آدم عاقل و بالغ. و اینو خیلی جدی می گفتم. انقدر روم فشار بود که رفتم دستشویی و نشستم کف زمین و زار زار گریه می کردم که آخه چرا همسری انقدر اون آشغال هرزه رو دوست داره. چرا من این همه گذشت کردم ولی وجود اون دو تا زندگیمون رو انقدر سرد کرده.

خلاصه که آخرش اومد بلندم کرد و آورد توی جام که بخوابم ولی بازم با داد و بیداد باهام برخورد می کرد. پنجشنبه هم که رفت شمال ندیدمش و جمعه شب که رسید یه آدم دیگه شده بود. چیزی پشت مامانش نمی گفت ولی با من مهربون شده بود و می گفت خسته بودی تو هم حق داشتی. انگار با مامانه هم تلفنی حرف زده بود که مامانه تلفن رو روش قطع کرده. اصلاٌ در نوع خودش یه وحشی هست که لنگه نداره. خیلی ازش بدم میاد.

تصمیم ندارم تا دعوت نشدیم دیگه خونشون بریم و فکر می کنم همین در دسترس بودن منو از احترام انداخته. من مطمئنم و دیدم که جرات نداره با اون یکی عروسش این مدلی برخورد کنه چون اصلاً تحویلشون نمی گیره و از اول مرز زندگیش مشخصه و خودش رو درگیر این چیپهای زپرتی نکرده.

اینم از حرفهای خاله زنکی من که مدتها مثل غده سرطانی گریبانم رو گرفته بود و لازم بود یه جایی بیرون بزنه. حتی به قیمت اینکه برام ثابت شده من عشق همسر نیستم و فقط یه همراه هستم براش که نمیخواد این همراهی من رو از دست بده. یه شریک خوبم براش ولی واقعاً عشقش نیستم. رفتارهاش اینو بهم ثابت کرد که قطعاً نمیخواد زندگی مشترکش با من رو از دست بده ولی عاشقمم نیست که بخواد همه چیز برام خوب باشه و مقابل چیزایی که اذیتم می کنه وایسه.

خدایا میدونم این همه که خودم رو کوچیک کردم تا الان اشتباه بوده و نتیجه اش شده این وقاحت و پررویی سرکار والا مقام شاهزاده خانوم ولی کمکم کن بعد از این رفتارم درست باشه و کمکم کن هم اجازه ندم کسی بهم توهین کنه و هم کسیو اذیت و نارحت نکنم. خدایا تو رو دارم توی زندگیم و همین برام کافیه....

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 185 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 20:39