پسر عمه ام بود. هیچ وقت ندیدمش. 40 روزه بودم که شهید شد. تنها عکس موجود از نوزادیم، من رو پیوند میده به پسر عمه شهیدی که هرگز ندیدمش. عمه و مامان با لباس سراسر مشکی و من بغل عمه عزادارم به دوربین نگاه می کنم. بعدها هم قاب عکسی از چهره معصوم شهید که توی عالم بچگی روی دیوار خونه خودمون و خیلی از فامیل می دیدیم و برام مثل یه معمای عجیب و مرموز بود که اصلاً کی هست و چرا انقدر مهمه؟!!
کاش الان بود و مرهمی می شد برای دل مادرش که روی تخت بیمارستان افتاده و حتی کلمه ای نمی تونه حرف بزنه.شاید اگر الان بود روزگار مادرش بعد از فوت همسرش این طور پر درد و پر رنج نمی گذشت. شاید اگر بود عمه بار این زندگی رو تنهایی به دوش نمی کشید. شاید اگر بود عمه انقدر بغض نداشت.
و امروز 17 آذر سال 98 درست 33 سال و 5 ماه از شهادتت گذشته، عمر شهادت تو با عمر من یکی شده و من این رو نشونه ای میدونم که ازت بخوام برای مامان رنج دیده ات دعا کنی. برای عمه دعا کن، روزها و ماه هاست که وضعیتش خوب نیست.دعا کن براش، کاش خبر داشتی از حال دلش و بغض همیشگیش که تا لحظه مرگ هم گریبانش رو گرفته. براش دعا کن، خیلی دعا کن.......
در گذر از مارپیچ زندگی.......
برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 191