رسوا که شد....

ساخت وبلاگ

چهارشنبه با گریه و قهر ازش خوابیدم. حالم خیلی بد بود انگار دلش سوخت و قبل اینکه بره بخوابه لپم رو ماچ کرد. پنجنبه رفت شمال و شبم اونجا بود. تا جمعه شب که برگرده براش ناز کدم حسابی، نازمم کشید و پشیمون به نظر می رسید. خیلی ناراحت بودم به خاطر اون دعوام کرد و بهش هم حق داد. جمعه اومد و نازم رو کشید حسابی و بغلم کرد و سعی کرد تموم بشه. منم دیگه تمومش کردم.

یادمه شنبه بهش پیام دادم که من دوستت دارم و نمیذارم کسی زندگیمون رو خراب کنه. اونام حسابی لاو ترکوند و کلی شبش راجع به ویلا صحبت کردیم. شب انقدر خسته بود که خیلی سنگین خوابید و جزء معدود دفعاتی بود که گوشیش رو مخفی نرده بود زیر سرش، یعنی انقدر خسته بود که وسط چک کردن تلگرام و اینا خوابش برده بود و گوشیش کنار پسری افتاده بود. کنجکاو شدم ببینم توی گروه خانوادگیشون از بحثمون چیزی نوشتن یا نه. باز کردم و خیلی خوشحال که چه شیک رفتار کردن و بحثی راجع به من نیست. می خواستم بذارم سر جاش که یه دفعه نظرم به پیامهایی که به خواهرش داده بود جلب شد باز کردم و شروع کردم خوندن. هی خوندم و هی باورم نشد. یعنی این همسریه که این جملات رو راجع به من نوشته اونم برای کی برای خواهرش که همه ذهنش پر از حسرت زندگیمونه. باور نمی کردم و هی می خوندم و هی می خوندم. مفهوم سطل آب یخ ریختن رو توی اون لحظه کاملاً می فهمیدم. چقدر بد و بیراه به من به زنش به کسی که میگه نفر اول زندگیشه و گور بابای اونا خصوصاً خواهرش. اونم موقعی که توی شمال داشت ناز منو می کشید و بهم پیام میداد و زنگ میزد.

ساعت یک شب بود و تا ساعت 2 طول کشید سکوتم و سکونم رو بشکونم. پاشدم رفتم بیرون گریه و زاری و شیون. تا ساعت سه و نیم مثل یه آدم عزادار چه کنم چه کنم راه انداخته بودم. صدای خر و پفش روی مخم بود. برگشتم اتاق بالای سر پسری و بلند می گفتم تو رو چی کار کنم، سیاه بختی من دامن تو رو هم گرفت. دیگه کم کم بیدار شد و علامت سوال بود. نمی خواستم جوابش رو بدم. گوشیش رو برداشتم نشونش دادم. اول زد زیرش اما دید دیگه تابلوتر از این نمیشه شروع کرد همه چیز رو به هم بافتن تا ساعت 5.5 صبح. دیگه مخم نمی کشید دو ساعتی خوابیدم و فرداش سر کار کاملاً عین دیوونه هایی که یه غم عمیق روی دلشون سنگینی می کنه بودم و دروغهای شاخداری هم گفتم.

ظهر همون روز تصمیم گرفتیم بریم پارک طالقانی و سنگامون ور وا بکنیم. رفتیم و دائم ازم می خواست ببخشمش. نمی تونستم ببخشم اما من راه دیگه ای به جز زندگی با همسر دارم. خیل خشم دارم خیلی بی اعتمادم خیلی سرد شدم خیلی غم دارم. بهش گفتم در حقم حیانت کردی ولی کاش بهم خیانت جنسی می کردی و جلوی یه زن غریبه این حرفها رو زده بودی که با خودم می گفتم هوا و هوس بوده و اشتباه من در روابط زناشویی. شاید می تونستم با اون کنار بیام ولی حقارتم توی این کارت انقدر شکوند منو که نمی تونم از  جام پاشم. آشتی کردیم و فرداش به مدت دو روز ماموریت بودم. براش از اونجا یه کادوی خوب هم خریدم اما نمی دونم چرا درست لحظه ای که برگشتم و دیدمش پر از خشم شدم و ازش متنفرم!!!

شاید به خاطر اینکه به خواهرش و مادرش گفته من خوندم اون چرت و پرتها و اونا هم عین خیالشون نیومده هیج گفتن خوند که خوند می خواست اونجوری رفتار نکنه!!!!

شاید خشمم الان به خاطر اینه که حتی نمی تونه مجابشون که باید به خاطر اون پیامها شرمده باشن و دخالت توی روابط ما و زندگیمون بوده. خشمم برای اینه که بی حد و اندازه براش اهمیت دارن ولی اینو نمی خواد قبول کنه و به زبون میگه نه اینجوری نیست و من رو دچار دوگانگی و سردرگمی کرده. جوری که میگم نکنه من دیوونه ام توی رابطه مون.

روزهای بدی رو دارم. روزهایی که نمیذاره شیرینی پیش رفتن زمین شمال رو بفهمم. اون قدر غم سنگینی روی دلمه که از خونه بدم میاد شاید تنهاانگیزه ام برای خونه رفتن و زندگی مشترک پسری باشه. که اونم با شلوغیهاش روان پریشون این روزهای منو پریشون ت می کنه مثل دیشب!!!

این زندگی اونی نبود که همیشه فکرش رو می کردم، وقتی عاشق شدم ایده ام از آینده این نبود. نمی دونم چی توی محاسباتم ایراد داشت اما هر چی که بود پیشبینی من نبود.

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 191 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 8:51