بشنو منو

ساخت وبلاگ

یاد دوران نوجوونی و ابتدای جوونیم می افتم. تقریباً هر روز گریه می کنم، خصوصاً روزهایی که اختلالات هورمونی هم درگیرم می کنه. انقدر بی صدا گریه می کنم که گاهی نفسم بند میاد. و من مطمئنم که اگه گریه در سیستم بدنی انسان نبود من یکی حتماً منفجر می شدم. موقعیکه نوجوون بودم با خودم آینده الانم رو متصور بودم و همیشه می گفتم اگر اینجوری باشم دیگه هیچی نمی خوام و حتماً خوشبختم!!!! الان ولی به نقطه ای رسیدم که هیچ تغییری حالم رو خوب نمی کنه، الان مطمئنم که فقط مرگه که از این حال خراب نجاتم میده.

این روزها به مرز جنون رسیدم، از خودم بدم میاد، از زندگی بدم میاد، از تعلقاتم بد میاد، حسادت به همه آدمهایی که می شناسم افکارم رو مغشوش کرده، تنفر و کینه همه وجودم رو گرفته. سعی می کنم خوشیهای کوچیکی برای خودم درست کنم و خوشحال بشم ولی نیستم. من آدم پوچ و بی مصرفی هستم. 

خدایا نبودن من بزرگترین لطف به من و همه اطرافیانم هست. آدمهایی که هیچ کدوم بودنم رو دوست ندارند، آدمهایی که با نبودن من راضی تر هستن. خدایا من به وجود تو هنوز ایمان دارم این نفس کشیدن رو از من بگیر. به من و اطرافیانم کمک کن.

پسرم تو تنها کسی هستی که نبودنم ممکنه آزارت بده و با هر بار تصور غمی که ممکنه گوشه قلبت بنشینه، اشک توی چشمم حلقه میزنه و عذاب وجدان ناراحتیم رو صد چندان می کنه؛ اما عزیزم مطمئن باش تو هم بدون من خوشبختتر و آرومتری، اینو شک ندارم پسر قوی و قشنگم. مامان رو ببخش اگه وجود تو هم انگیزه کافی برای نفس کشیدنش نیست. مامان من به نقطه ای رسیدم که هیچ علاقه ای به بودن ندارم. منو ببخش به خاطر اینکه اینجوری شد و مطمئن باش اگه قبل اومدنت همچین تصوری از زندگیم داشتم هیچ وقت باهات این کارو نمی کردم. من بهت خیلی بدهکارم پسر صبورم ولی بدون تو هم بدون مامان آرومتری. پس با اون دل کوچولوت دعا کن برای رفتنم.

خدایا بشنو صدای هر شبم رو که ازت التماس می کنم صبح رو نبینم، بشنو منو......

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 161 تاريخ : شنبه 27 دی 1399 ساعت: 7:59