تراژدی غمناک من

ساخت وبلاگ

نمی دونم فلسفه شبهای زندگی من چیه که تبدیل شده به تراژدی زندگیم. تراژدی زندگی من انقدر غمناک نوشته شده که تمام جسم من رو اشک می کنه و از چشمهام جاری. شبهای زندگی من داستان عجیبی داره. از وقتی نوجوون بودم شاید حتی قبلتر وقتی یه بچه کوچیک بودم این تراژدی غمناک با من بوده و هست. انقدر شبها به نبودنم فکر می کنم که فکرم درد می گیره و دلم میخواد یکی بیاد در گوشم بگه نگران نباش امسال دیگه سال آخرته، دیگه چیزی نمونده تا تمامت. چشمم که به پسر معصومم می افته با خودم میگم می تونه بدون من؟!!! با خودم میگم من چقدر خودخواهم اینکه دیگه همه وجودش و بودنش انتخاب من بود، بودن این پاک مطلق که دیگه نمی تونه دروغ باشه، نمی تونه اشتباه باشه، نمی تونه آزارم بده. اما انگار این چشمهای معصوم هم نمیشه انگیزه کافی برای بودنم. تنها انگیزه ای شده برام برای درجا زدن، برای سکون ولی باشم که برسه به روزهای بالندگی. بعد یه نفس راحت بکشم و بگم تماااام، دیگه اینجا کاری ندارم. نمیدونم کی، نمیدونم چقدر طول می کشه ولی میاد اون روز. اون روزی که دیگه هیچ خط اتصالی بین من و این دنیا نیست. اون روزی که دیگه خیالم و وجدانم راحته از پسری که جون گرفته و بال پرواز و پای دویدنش چشم همه دنیا روخیره کرده. اون روز دیگه هیچ کاری توی این دنیا ندارم. نمی دونم کی، نمیدونم چقدر طول می کشه ولی میاد اون روز....

داستان عجیبی داره این دنیا، سرنوشت عجیبی نوشتی برام.......

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 145 تاريخ : يکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت: 21:23