زن و ضعف

ساخت وبلاگ

دلم می خواست زندگی نرمتر و ملایمتر از اینی که الان هست، بود. نمی دونم شاید خیلی دارم فانتزی نگاه می کنم یا اینکه ضعف داره روی من فشار میاره. دلم میخواست قویتر بودم. دلم می خواست این همه احساس ضعف نمی کردم. دلم می خواست انقدر تحقیر نمی شدم. این همه کوچیک نمی شدم.

چقدر دلم گرفته از زندگی. چقدر احساسات دردناک و عجیب به قلبم چنگ میزنه. چقدر دنیا بد رنگ شده. چقدر زندگی اجتماعی سخت شده. چقدر مردمان بدی شدیم. چقدر بی عدالتی موج میزنه توی این دنیا. چقدر دلم گرفته از زندگی.

اما خدا رو شکر که زندگی شخصی خوبی دارم. خدا رو شکر که سلامت هستیم و درگیر مریضی و مرض نیستیم. خدا رو شکر که منبع درآمد داریم. خدا رو شکر زندگی رو به رشدی داریم. خدا رو شکر همسر رو دارم. خدا رو شکر خانواده ام رو دارم. خدایا این خوشیها رو ازم نگیر و کمک کن شاد باشم.

پ ن 1: مدیرم بی دلیل باهام بدرفتاری می کنه و من بسیار حساسم روی رفتارهاش. کارم زیاده اما متوجه هیچی نیست و انگار اصلاً کار براش مهم نیست. تحت تاثیر یکی از دخترای مجرد اینجاست که بسیار با من مشکل داره و دلش میخواد من اینجا نباشم!!!! شواهد دوستیشون با هم زیاده. هم دلخورم از رفتارهایی که باهام میشه، هم دلخورم از اینکه توی محیطی کار می کنم که همچین گند و کثافتی توش هست. با این دختره حرف میزنم و تعامل می کنم اما به خاطر حمایتی که داره بسیار باهام بدرفتاری می کنه و از موضع بالا رفتار می کنه. حس تنهایی و بی عدالتی و بی کسی وجودم رو مثل خوره داره ریز ریز می کنه. از یه طرف این رابطه کثیف مغزم رو داره می ترکونه و واقعاً از زن بودنم بیزارم!!!

پ ن 2: امروز اومدم سوار تاکسی بشم که بیام سر کار. در ماشین رو باز کردم و ماشین د حال حرکت بود، این شد که یه مردی پرید جلوی من و خیلی احساس فتح و برنده شدن داشت. نشست تو و من اومدم بشینم یه دفعه پرید بیرون گفت من زودتر پیاده میشم، نفر آخر می شینم. این شدت منفعت طلبی اذیتم کرد و خیلی آروم گفتم شما که عجله داشتی بشینی آقا. همین همین یه جمله کافی بود که این به اصطلاح مرد بشینه توی ماشین و فحش رو بکشه به من!!! منم از شدت تحقیر شدن و البته ترس جمع شدم گوشه ماشین و هیچی نگفتم. واقعاً توی اون لحظه دلم می خواست مرد باشم. مطمئناً اگه مرد بود اولاً جرات نمی کرد بپره جلوی من سوار بشه و ثانیاً جرات نمی کرد که بهم فحش بده. با هم پیاده شدیم و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم جلوی محل کارش. دنبالش رفتم و دیدم سر از بخش اداری بانک توسعه.عاون در آورد. وقتی داشتم دنبالش می رفتم اونور خیابون از مانعی رد شدم که پرت شدم وسط خیابون و زانوم زخم شد و بیشتر عصبی شده بودم. رفتم تو و جریان رو تعریف کرد و کمی داد و بیداد کردم و گفتم من شکایت می کنم و از این چرت و پرتایی که خودمم می دونم هیچ اثری نداره و حتی ممکنه برای خودم درد سر درست کنه. ولی واقعیت اینه که واقعاً از زن بودن خودم بیزار بودم و دلم می خواست از خودم دفاع کنم!!!

خدایا کنارم باش. مغزم خیلی پره. خدایا کمکم کن.

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 243 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 10:33