كنجد جان خوش اومدی به این دنیا.....

ساخت وبلاگ

قرارمون با همسر این بود که شنبه با هم بریم آزمایش بدم که اگه چیزی هست  معلوم بشه و با هم بفهمیم. پنجشنبه همسر که رفت سر کار از خواب بیدار شدم، بدعهدی کردم!!! شال و کلاه کردم و یه فیلم کوتاه از خودم گرفتم و راه افتادم سمت آزمایشگاه بیمارستانی که نزدیک خونه مون هست. ساعت حدود ده بود که آزمایشم رو دادم و بهم گفتن که تا دو ساعت دیگه جوابت آماده هست. برگشتم خونه و حموم کردم و یه درازی کشیدم و پاشدم آماده شدم. ساعت 12 زنگ زدم و آزمایشگاه گفت جواب آماده است. دل توی دلم نبود. توی آینه آسانسور از خودم فیلم گرفتم و با اطمینان گفتم من حامله ام!!! ده دقیقه تا بیمارستان راه بود، سریع خودمو رسوندم آزمایشگاه و برگه رو گرفتم و نتیجه رو دیدم. خدایا یعنی من حامله ام!!!!!! خوشحالی، ترس، نگرانی، هیجان و همه احساسات آدمیزادی بهم هجوم آورد. از در بیمارستان بیرون اومدم و رفتم توی پارک روبرو یه جای خلوت پیدا کردم و بلند زار زدم و از خدا تشکر کردم. دوباره یه فیلم گرفتم و به بیبی جانم قول دادم که براش بهترین مادر دنیا میشم، یعنی میشم؟!!!! یکم آروم که شدم با گریه و هیجان رفتم سمت خونه. می دونستم که نباید تلفنی این خبر رو به همسر بدم و به خاطر همین شروع کردیم یه سناریو ساختم و پیاده کردم. قبلش زنگ زدم به مطب دکترم و گفت احتمال زیاد بارداری ولی دو روز دیگه هم آزمایش بده که ببینیم چقدر تیترت رفته بالا. بعدشم مامان زنگ زد و بهش گفتم و خوشحال شد. به خواهری هم تلگرامی گفتم. شروع کردم خونه رو تمیز کردم و لباس خوب پوشیدم و منتظر همسر شدم. وقتی اومد گفتم ببین بیا دوربین رو بکار جلوی دستشویی و من برم آخرین بیبی رو امتحان می کنم. گفت باشه موافقم. دوربین رو کاشت و من ازش خواستم قبل اینکه من برم توی دستشویی چک کنه سوسک توی دبلسیو نباشه. تا رفت تو، ضبط فیلم رو زدم. همه جا رو نگاه می کرد به جز آینه و منم از بیرون گفتم ببین جلوی آینه رو هم ببین. سرشو که آورد بالا یه دفعه آینه رو دید:

Surprise! We're having a baby. That's right you're going to be a dad. The best dad in the world…

با رژ لب روی آینه نوشته بودم و آزمایش رو هم گذاشته بودم زیرش. شوک شده بود. گفت واقعاً؟ً!!! اومد بیرون و همو بغل کردیم و من دوباره گریه ام گرفت و همسر بغض کرد. خیلی فیلم جالبی بود. تا شب همسر شوک بود و باورش نمی شد. عصرش رفتیم چند تا کتاب و سی دی موسیقی دوران بارداری خریدیم و بعدش هم رفتیم سینما، رگ.خواب دیدیم و خوشحالی کردیم و خوش گذروندیم.

اما از جمعه باید بگم کلاً رفتار همسری یه شکل دیگه ای شد. مهربونترین آدم دنیا شد. درکش خیلی بالا رفت. شاید علتش این بود که صبح جمعه زنگ زد به مامانش گفت و با خوشحالی اونا کاملاً باور کرد که اتفاق بزرگی داره توی زندگیمون می افته. به طرز عجیبی هوامو داره و تمام حواسش بهم هست و انصافاً نوع رفتارش توی این چند روز خیلی آرومم کرده. عصر جمعه هم رفتیم خونه مادر همسر و کلی خوشحال بودن و بهم تبریک گفتن.

یه جایی خوندم بیبی جان توی این هفته اندازه کنجد شده و من با این اصطلاح براش مردم. عزیز مادر سفت بچسب بهم و تکون نخور تا فروردین که بیای توی بغلمون. مراقبت هستیم بهت اطمینان میدم. تو خوب باش و سالم.

خدایا خودت کنار خانواده سه نفره ما باش. چقدر این جمله شیرینه....

+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 13:35  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : كنجد,اومدی,دنیا, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 190 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 5:58