گاهي اوقات همه چيز به هم گره مي خوره، همه حسهاي بد ممكن بهت هجوم ميارن و تو ضعيفتر از اوني هستي كه با همه اين احساسات و افكار شوم جنگ كني و شكستشون بدي، اونقدر ضعيف كه ترجيح ميدي با همه شون قاطي شي و يكي شي و زنده باشي!!! روزهاي بدي رو دارم مي گذرونم. مجبور شدم سر كار نرم و خونه نشين شدم كه بيبي جان جاش رو سفت كنه. تازه سه ماه از اومدنم به واحد جديد مي گذشت و برام بد شد. تهوع ديوونه ام كرده. نگراني كار داره ديوونه ام مي كنه. شهريه دانشگاه زياد شده و هنوز تو نوبت پرداخته، كلاسا از امروز شروع شده و من ناتوان از دانشگاه رفتن و سر كلاس نشستن به آينده نگاه مي كنم. دردسر ضامن وام شركتم داره روي مخم رژه ميره. دو ماهه از آشپزخونه ام بيخبرم. يه ماهه تلخ رو از سر گذروندم و نگران همه چيز اين بچه هستم. حساستر از قبل احساس مي كنم كه تمام بلاياي آسماني سرم هوار شده. شايد وقتش نبود. شايد بهتر بود يك سال ديگه صبر مي كرديم. خودم رو مسئول اين بچه مي دونم و نميخوام مشكلي براش پيش بياد.
همه اين روزاي سخت حتمآ انعكاسي از بديهاي من بوده. دلم گريه ميخواد و سيگار و يه كنج دنج......
برچسب : روزهاي, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 203