روح و روان داغون.....

ساخت وبلاگ

خوبی سرکار اومدن اینه که گذشت زمان راحتتره و آخر هفته زودتر میرسه، امید داری به گرفتن پول آخر ماه که حداقل بخشی از هزینه های این دوران عجیب غریب رو تامین کنه و درگیر شدن با کار که باعث میشه تمرکزت از روی بارداری و تهوع برداشته بشه. خدایا شکرت بابت اینکه مشغول کارم و تونستم برگردم سر کار.

یکشنبه شب بود. از سر کار رسیده بودم و تا 9.5 که همسری بیاد خوابیده بودم. بیدار که شدم تهوع بیشتر از هر شب آزارم میداد. تا ساعت یک و نیم شب که بالاخره فوران کرد و دل و روده ام همراه هرچی که خورده بودم، بالا اومد. طفلی همسر هم که این روزها آرامش نداره از دست من. کی تموم میشه این حالتهای گند مزاجی و روحی. خدایا مگه قرار نبود ماه چهار دیگه خبری نباشه!!! فرق استفراغهای بارداری با مریضی اینه که تا یه شبانه روز بعدش تهوع شدید ولت نمی کنه. شب با بدبختی خوابم برد و صبح دیرتر از همیشه با تهوع نزدیک به استفراغ بیدار شدم. همسر طفلی که همه غرهای این روزهای منو داره تحمل می کنه بهم قرص دمیترون و صبحانه داد و حالمو بهتر کرد که حداقل بالا نیارم. سر کار که رسیدم که هم اوضاع روحی بدی داشتم و هم تهوع آزام میداد. الحمدلله هیچکسم نیست که رعایت حال یه زن باردار بکنه و احتمالاً نباید هم بکنه!!!! مشکلی نیست اگه رعایت نکنن و من رو هم مثل بقیه کارشناسها ببینن و تغییری توی وظایف و مسدولیتهام پیش نیاد، دست گلشونم درد نکنه اما موقع کارانه دادن و افزایش حقوق هم مثل بقیه باید ببینن، نه اینکه بگن این بارداره و بیخود کرد باردار شد دست ما رو گذاشت تو پوست گردو و شش ماه دیگه هم میره و معلوم نیست بعدش چی میشه. حالم از این تبعیضهای کثیف بهم می خوره.

حالا اینو گفتم که بنویسم داستان از چه قرار بود. از اونجایی که به لطف سیستمهای فشل ایرانی که ضابطه مند نیست و رابطه حرف اول رو توی همه ارکان میزنه و شکر خدا ما هم هیچ گونه رابطه از جنس پارتی که نداریم هیچ، رابطه از نوع لوندی و سوگلی شدن هم انگار در خونمون نبوده و نیست. یعنی یه جورایی مرد بار اومدیم از نوع حساسش البته!!! دست خانواده و جامعه هم درد نکنه که یه پخمه بار آوردن و روونه جامعه ای کردن که گرگها دارن از روی سر و مول هم بالا میرن؛ تشکر می کنم ازشون. خلاصه به لطف نداشتن این روابط حقوق من از کارشناسایی که هم رده خودم هستن هفتصد تا یه تومن کمتره، یعنی یه رقم قابل توجه برای یه کارمند دون پایه. توی این یه سال و اندی هم که افتخار داشتیم بیاییم بهترین شرکت گروه، تا حدی دوندگی و گریه و زاری کردیم و ضوابط رو قاطی ماجرا کردیم و زرنگی کردیم و کمی حقوقمون تکون خورد اما این گپ مذکور وجود داره. چهار ماه پیش که شرفیاب شدیم به واحد جدید، ارکان مربوطه طبق ضوابطشون قولهایی دادن مبنی بر اینکه سه ماه دیگه اگه خوب کار کنی حکمت رو عوض می کنیم و اصلاح می کنیم. ما رو انداختن توی یه لوپی که دیر بگه آره منابع انسانی میگه آره، اونا بگن آره مدیر میگه آره. خلاصه یه چیزایی که بیشتر خودشون سر درمیاوردن. آخه یه پخمه پیدا کردن این گرگها که می تونن حسابی ازش بار بکشن و پخمه جان هم تشکر کنه بابت این الطاف بی پایان!!!! بعد از استراحتی که داشتم برگشتم شرکت و مدیر جان با خوشرویی اومد گفت من همه کارات رو ردیف کردم خانم مهندس، یه ایمیل درخواست بزن بفرستم معاون محترم هم تایید کنه بره منابع انسانی که حکمت اصلاح بشه. منو میگی رفتم نماز شکر به جا آوردم و گفتم عجب بچه پر برکتی دارم من، یعنی به این راحتی خدا خواست و شد. خدایا دمت گرم، کی بودی شما!!! مدیر جان هم ادعا می کرد که همه موانع رو برداشته و از هیچ کاری دریغ نکرده و معاون رو هم راضی کرده منم که به خاطر قولهایی که داده بود دروغ نگم جای دو نفر کل این مدت کار کردم و همه اون خونریزیها ناشی از این حمال بازیهای از روی پخمگیم بود. مدیر جان میومد شرکت از صبح تا عصر کارای شخصی و تماسهای شخصی و منم عین یه خر بارکش و متعهد کار کردم به امید واهی!!! یه هفته گذشت از درخواست بنده و بعد از پیگیریهای مکرر من، جواب رسید که ببین معاون خره و تایید نمی کنه و میگه زوده و این بارداره و من ساعتا باهاش صحبت کردم گفت به ما چه و چرا واحد قبلی حقوقش رو درست نکردن و چه و چه و چه.... منم که عرض کردم پخمه ای که افسارم دست هر گرگی میره به راحتی، عصبانی شده بودم از اینکه دارن انقدر تبعیض آمیز رفتار می کنن و یه جورایی میگن واحد قبلی ازت راضی نبوده و نسبتهای ناروای بیشعورانه بعد از این همه خرحمالی. حرصم از مدیر بیشعور گرفته بود که چرا با این کارش تحقیرم کرد. چرا گفت ایمیل درخواست بزن حله. چرا هیچ کاری نکرد و انداخت گردن یکی دیگه که ازم سوء استقاده کنه. حرصم از سادگی و ابلهی خودم گرفته بود. بعد از داد و بیدادهای زیاد بیخیال شدم و تصمیم گرفتم متعادلتر کار کنم که به بیبی جان هم فشاری نیاد. انگار باید بعضی تبعیضها رو قبول کرد، انگار توی این سیستمهای فشل اگه دنبال حقت باشی، بدتر آزارت میدن و آرامشت رو هم ازت می گیرن. واقعیت دیروز دلم یم خواست دیگه کار نکنم، احساس کردم سیاستش و ظرفییتش و توانش رو ندارم، اما نمیشه که نمیشه.

کل دیروز عصبی و ناراحت بودم از اینکه توی این لوپ مسخره و کثیف افتادم. کثیفتر از واحد قبلی. خیلی کثیف و لجن. از تک تکشون به ویژه مدیر گرگ و عوضی حال بهم می خورد. اینکه کل آدمهای این واحد می گفتن آدم لجنیه و من اصرار داشتم که نه اینکه خیلی خوبه، حس پخمگی بیشتری بهم میداد. تا عصر عصبانیت و اشک من به پا بود و عصر سوار اسنپ شدم که برم خونه. پنج دقیقه بیشتر نبود راه افتاده بود که یه تصادف شدید ماشین بنده خدا رو له کرد و منو عصبانی تر و ناراحتتر. مجبور شدم تاکسی بگیرم تا ونک و موقع پیاده شدن یه موتوری کنار در اومد و با اینکه نه موتوری طوریش شد و نه ذره ای به در ماشین یارو آسیبی وارد شد، کلی رفتار توهین آمیز دیدم و باز عصبانی تر از قبل!!!! از اونجایی که پیاده روی برای ن سمه رفتم اونور خیابون و تا خونه اسنپ گرفتم. سوار ماشین که شدم بغم ترکید و اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم. چقدر این شهر، کثیف شده چقدر آدمها گرگ شدن، چقدر باید توی همه رفتارهات سنجیده و سیاس باشی، چقدر سادگی و صداقت فحش شده. چه جوری یه زن ساده می تونه یه بچه رو بزرگ کنه؟! می تونم؟!!! رسیدم خونه و همسایه بغلی که به خاطر اینکه ما اجازه ندادیم ماشین دومش رو پشت ماشینمون پارک کنه و مزاحممون بشه، باهامون قهره و جواب سلام نمیده ایستاده بود و بیشتر رفت رو مخم که خدایا روی پیشونی ما نوشته احمق!!!! با همه این افکار مسخره و اشک خوابم برد تا همسری بیاد. طفلی همسر هم شده کیسه بوکس من. نه و نیم شب میرسه و میره توی آشپزخونه و کارها رو انجام میده و شنونده همه غرهای من هم میشه!!! هم عذاب وجدان دارم، هم اینکه دلم پره و انگار باید سر کسی خالی کنم و کی دم دستتر از این طفلی. خدایا یه لطفی کن توی آفرینشهای بعدیت این ایرادات رو از جسم و روان زنها حذف کن، زندگی خیلی سخته اینجوری.

همسر نه و نیم اومد و هر کاری می کرد من آرومتر باشم نمی شد که نمی شد و من بی دلیل اشک می ریختم و زیر این همه فشار داشتم له می شدم. امروز حالم بهتره و خدا رو شکر تهوع ندارم. خوشحالم که آخر هفته داره میاد و دو روزی از این فضاها دور میشم.

خدایا به من و بیبی جانم کمک کن. خدایا حال همه زنهای باردار رو این روزها درک می کنم، پشت و پناه همه باش. کمک کن جفت بره بالا و نگرانیها تموم بشه. کمک کن حال روحیم بهتر بشه و انقدر همسر رو اذیت نکنم. سه ماهه داره با همه رفتارهای من کنار میاد و من اینو می فهمم اما کنترلی روی اعصابم ندارم. خدایا بیبی جانم رو به تو سپردم.....

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۶ساعت 9:25  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 165 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1396 ساعت: 5:09