چهار ماهگی سلام عرض شد......

ساخت وبلاگ

بالاخره این همه روز پر استرس و طولانی و کسل کننده گذشت. دوشنبه خوشحال بودم که فردا میریم و وضعیت بیبی جان مشخص میشه. از مرکز زنگ زدن و گفتن دکتر نیست و قرار شد پنجشنبه بریم. پنجشنبه پاییزی و بارونی که یه خاطره خوب و شیرین توی هنم حک کرد و علاقه من رو به پاییز و بارون و پنجشنبه ها بیش از قبل کرد!!! به سختی و با کمک هسر آژانس یرم اومد و راهی مرکز نسل امید شدم. انقدر فشار عصبی و استرس روم غالب بود که با همسری هم به خاطر دیر پیدا شدن تاکسی و دیر رسیدن بحث و جدل راه انداختم. خلاصه با هر بدبختی بود رسیدم جلوی مرکز و به همسر ملحق شدم. پذیرش شدیم و منتظر کارهای بعدی نشستیم. این تست غربال تشخیص سندروم دان بود و یکی از آزمایشهای مهم دوران بارداری هست. برای نمونه کیری که پیج شدم، از همسر جدا شدم و رفتم برای خون دادن و یه سری اطلاعات که راجع به بارداری لازم بود ازم پرسیدند. اونجا قدم رو که اندازه زدن گفتن 163 سانتی متر و من با تعجب گفتم مطمئنید خانوم!!! خانوم من کمترما. خلاصه خودم رو آماده غر زدن به همسر کردم چون من قبلنا بهمش می گفتم قد من 163 هست ولی همسر با متر اندازه گرفته بود و می گفت 160. بعد از گرفتن فشار و نمونه خون و اطلاعات برگشتم پیش همسر و از هر دری حرف زدیم تا نوبت مشاوره برسه. پیج که شدم رفتم طبقه سوم و دوباره از همسر جدا شدم، خوشبختانه جای نشستن اونجا مبلمان بود و خیلی راحتتر می شد نشست. بیشتر از نیم ساعت طول کشید که رفتم پیش مشاور و واقعیت خیلی مشاوره خاصی نبود. فکر کنم دکترای ژنتیک داشت خانومه، یه سری سوال از خودم و همسر و خانواده هامون پرسید و گویا به چیزی مشکوک نشد. فقط گفت سونوی ظاهری رو هم هفته هجدهم باید انجام بدم. خلاصه که مشاوره تموم شد و ساعتهای انتظار برای سونوگرافی اول شروع شد. پاشدم اومدم پایین پیش همسر و نیم ساعتی شرح ماوقع کردم و دوباره برگشتم طبقه سوم و چهل دقیقه بعدش صدام زدن برای سونوی اول. هورااااااااااااااااا انتظار تموم شد. رفتم توی سالن و دوباره منتظر نشستم. خلاصه که صدام کردن و رفتم توس اتاق و خانوم دکتر جوون رادیولوژیست شوکه ام کرد. اینکه خیلی بچه ست!!!!دراز کشیدم روی تخت و کارش رو شروع کرد. انقدر این مدت با ترس و لرز راه رفته بودم و نشسته بودم تمام بدنم رو منقبض کرده بودم. دکتره رسماً عصبی شده بود و می گفت من هیچ چیز جنین رو نمی بینم شل کن عضلاتت رو و هی ضربه میزد به شکمم. داشتم از ترس سکته می کردم می خواستم دستشو بگیرم بگم بچه ام نزن خانوم!!! فقط بهش گفتم من خونریزی شدید داشتم و تهدید به سقط بودم و خطر نداره. جواب داد تکوم نمی خوره جنین، پاشو برو غذا بخور، چای شیرن بخور و نیم ساعت روی شکمت بخواب و دو ساعت دیگه برگرد!!!!! یا خدا روی شکمم بخوابم، بچه چی میشه. گفت نگران نباش از هر سه تا خانوم حامله یکیشون خونریزی رو تجربه کرده!!!! عصبانی و غمگین اومدم پایین پیش همسر. ظاهراً پیج شده بود که سونوی بچه رو توی اتاق مایتور ببینه. خلاصه رفتیم توی کافی شاپ داغون اونجا و خودمو بستم به غذا و چای نبات. وای که چقدر اون غذای چرت توی اون محیط بد، بهم چسبید!!! بعدشم رفتیم نمازخونه و من هر کاری می کردم دلم نمیومد روی شکمم بخوابم چون همش استرس بچه رو داشتم. با صلوات و خدا خدا نصفه روی شکمم خوابیدم و نیم ساعت بعدش رفتم طبقه سوم و دوباره از همسری جدا شدم. دوباره انتظار تا صدام زدن و دوباره رفتم پیش همون خانم دکتر و این بار خودم هم حس کردم چقدر بدنم راحتتره و استرسم کمتر شده. فکر کنم بیست دقیقه ای طول کشید و انقدر این شکم من ضربه خورد که بیبی جان بچرخه و خانم دکتر بتونه اندازه ها رو بگیره. اکثراً بچه ام پشت می کرد به دوربین و تکوم نمی خورد و من با هزار سرفه و ضربه ای که به شکمم می خورد، می دیدم یه تکونی به خودش داد و رخ نمایان کرد!!! همسری هم پیج شده بود و کل پروسه رو پایین توی مانیتور می دید و لذت می برد وسطای کار دکتر نمی خواستم مزاحم تمرکزش بشم ولی از استرس زیاد، دو بار جویای حال بیبی جان شدم که گفت خوبه همه چیز. خدایا شکرت بعد از این همه سختی، بچه ام سالمه. با دقت بهش نگاه می کردم توی مانیتور روی دیوار و توی دلم قربون صدقه اش می رفتم. خدایا این یعنی بچه منه!!! بیش از هر روز این سه ماه حس مادرانه بهم دست داد و باورم شد که یه موجود کوچیم در بطن من داره شکل می گیره، یه موجود زنده خواستنی. خدایا شکرت لایقم دونستی شکرت. کار خانوم دکتر که تموم شد دوباره پرسیدم سالمه، گفت تا این مرحله آره عزیزم همه چیز خوبه، خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت هزاران بار شکرت. دوباره فاز انتظار برای سونوی دوم شروع شد و من شروع کردم با همسر تلگرام بازی. عکسهایی که از مانیتور گرفته بود برام فرستاد و گفت چقدر این جوجه خوشگله. راست می گفت خیلی خوشگله. منم اعلام کردم که بیبی جان سالمه و همه چیز خوبه و قراره تا یه ساعت دیگه جنسیتش رو هم بفهیمم. حدوداً ده نفری بودیم که توی سالن منتظر سونوی دوم بودیم و ظاهراً دکتر طهماسب پور خالی بود و مشکل آماده نشدن جواب آزمایشات بود که دکتر باید می دید و با سونوها تطبیق می داد. انقدر منتظر بودیم که دیگه همه کلافه شده بودیم. ساعت 5 و ربع بود که همه رو صدا زدن برای سونوی دوم، توی اتاق انتطار بشینیم. دو نفر اول رفتیم داخل اتاق، رو تخت خوابیدم و دکتر طهماسب پور جدی اومد تو. منم که هر کسی رو می بینم شروع می کنم سفره دلم رو باز می کنم و توضیح میدم که عجیب خونریزی داشتم و تهدید به سقط بودم و استراحت بودم و خلاصه دکتر به حالت مسخره گفت خوبه که استراحت کردی!!! خیلی کوتاه سونوش رو انجام داد و من اگه می دونستم انقدر کوتاهه واقعاً حرفام رو میذاشتم برای بعد از کار دکتر، یه دفعه دکتر در عرض دو دقیقه گفت خوبه به سلامت، بچه هم به احتمال هشتاد نود درصد پسره!!!! نیشم باز شد و پاشدم با غرور از جلوی بقیه رد شدم و ازم پرسیدن چی بود و با خوشحالی گفتم پسر!!!! نمیدونم چرا فکر می کنم پسرها راحتتر توی جامعه زندگی می کنن و راضیترن از دخترها و محدودیتی که دخترا دارن رو ندارن!!!! وگرنه که دختر تاج سره و برای خانواده دلسوزتر و همراه تر از یه دختر امکان نداره. اینچنین شد که رفتم پیش همسر و گفتم بریم. طفلی علامت سوال بود که جنسیت چی شد بالاخره!!! منم رو دور اذیت و سورپرایز بودم. همسر شدیداً علاقه به دختر داشت و کل این مدت حسش این بود که بیبی جان قراره دختر بشه. گفتم بیا بریم بیرون بهت بگم. وای خدایا چه هوای مطبوعی، دوربین گوشی رو کار انداختم و گرفتم سمتش گفتم حدس بزن گه یه دفعه گریه امونم رو برید و گفتم سالمه و پسره!!!!! پدر و مارد به این حد احساساتی نوبره والا!!! حس قشنگ اون روزم رو با هیچی عوض نمی کنم. حس رضایت و آرامش، حس خوشحالی عمیق، حس بزرگ شدن، حس مادر شدن. بعد هم که دیگه زنگ زدنها شروع شد و عکس العمل خوشحالی هراه با گریه مامان برام از همه دوست داشتنی تر بود. خدایا ممنون که ما رو لایق داشتن این بچه دونستی. خدایا ممنون که لطف رو در حقمون داشتی. خدایا ممنون که بچه در پناه خودت حفظ شد و تا اینجا رسید. بعد از این هم توکلمون به توئه و امیدوار به پناه امن تو هستیم. خدایا این بچه رو حفظ کن و کمک کن سلامت رشد کنه و پا به دنیا بذاره...و سخن آخر اینکه خدایا مرسی تهوعم تا این حد خوب شده، باورم نمی شد یه روز بیاد که دیگه عوق نزنم، مرسی عاشقتم. پناه بچه کوچولوی من باش.....

+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم مهر ۱۳۹۶ساعت 13:58  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 257 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1396 ساعت: 5:09