دلخوریهایی که تمومی نداره....

ساخت وبلاگ

دلم میخواد چیزای خوب بنویسم اما نمیشه حال بد این روزهام رو ثبت کنم. واقعیت اینه که همه چیز خوب نیست. واقعیت اینه که من یه شخصیت حساس و زودرنج و ضعیفی دارم که این روزها بیشتر از قبل داره بهم فشار میاره. دیشب خیلی گریه کردم و دلم نمی خواست صبح از خواب بیدار شم. شب بدی بود.

پنجشنبه که رفتیم خونه برادر بزرگه، برادر دومی اومد و مثل همیشه همه رو تحویل گرفت و منو تحویل نگرفت. حتی بچه پنج ساله رو. راستش حس غربت و تنهایی بهم دست داد. با ناراحتی و عصبانیت رفتم اتاقشون و کل مدت اونجا بودم و فقط برای شام و کیک بیرون اومدم. خواهرم اصلاً طرفم نیومد چون نمی خواست برادر دومی رو برنجونه. برای کسی مهم نبود انگار. فقط مامان اومد سراغم که بهش بد و بیرا گفتم و از اتاق بیرونش کردم. همسر هم دلگیرتر از من بود و فقط به خاطر بی احترام نکردن بقیه اونجا رو داشت تحمل می کرد. لحظه شماری می کردم موقع رفتنمون برسه. شب فوق العاده بدی داشتیم هردومون. اینم تفریح ما بعد از روزها خونه نشینی بود. حالم از همه شون بهم می خورد. از همه شون. دلم می خواست اون فضا نبود. همه خاطرات بد جلوی چشمم رژه می رفت. همه این سالهای بد و پر از خاطره بد بهم فشار می آورد و من مجبور به سکوت. اون شب عذاب وجدانِ داد زدن سر مامان رو داشتم و از شدت ناراحتی این بی کسی داشتم می مردم. خدایا بدتر از این روابط هم رابطه خواهر و برادری هست. کاش می شد همه شون پاک می شدن از زندگی من. چقدر من ضعیفم. معمولاً عادت دارم چند روز به این موضوعات می پردازم یعنی میخوام بگم تا چند روز داغش برام تازه تازه هست. جمعه با ناراحتی و درازکش گذشت. شنبه بعد از کار باید می رفتم دانشگاه، زودتر رسیدم و تصمیم گرفتم برم اپیل که نزدیک دانشگاهه و بهترین فرصت بود. کمی دیرتر رسیدم سر کلاس اما هنوز درس شروع نشده بود. بعد از کلاس احساس کردم چقدر پوستم می سوزه. انگار همه وجود من ضعیف و حساسه حتی پوستم!!!! رسیدم خونه و به خاطر سوزش پوستم بدون لباس تا اومدن همسر خوابیدم. وقتی رسید مهربونی کرد و برام چای آورد که با شیرینی بخورم. خدا رو شکر می کنم که منتظر موندم تا چای کمی خنک بشه و مثل همیشه هول خوردن چای داغ و دهنسوز نبودم. استکان رو که لب دهنم گرفتم اصلا نفهمیدم چی شد که نصف چای ریخت روی پوستم که اپیل شده بود. نعره ام رفت هوا و عین مرغ پرکنده توی خونه بال بال زدم و افتادم روی مبل. در این مواقع همین یه اتفاق کوچیک کافیه که با خودم فکر کنم چقدر خدا از من متنفره که بقیه ناراحتم کردن اما بازم جوابگو منم. بازم مقصر منم. چرا داد زدی سر مامان که الان تقاص پس بدی!!!! گریه و گریه و گریه. همین یه اتفاق کافی بود که کل شب بیدار باشم و بین صدای خروپف همسر، ناله های بغض آلودم زمزمه بشه و به گلوم فشار بیاره. عجب روزگار ضعیف کشی. همین یه اتفاق کافی بود که تنفرم از همه شون بیشتر بشه. همین یه اتفاق کافی بود که وسط اشکهام فقط بخوام که صبح بیدار نشم. التماس کنم که صبح نباشه.

اما صبح شد و آلارم گوشی زنگ زد و بیدار شدم و یه صبح دیگه با یه غم سنگین شروع شد. خدایا چرا من انقدر زشتم!!! چرا آدمها دوستم ندارن!!!! چرا انقدر حساسم و آدمها برم مهمن!!!! چرا انقدر ضعیفم!!!! چرا بلد نیستم خودمو تغییر بدم!!!! خدایا عذاب وجدان دارم این بچه آزار نبینه با وجود من. خدایا این بچه گناهش چیه که من مادرشم. خدایا دکمه استپ زندگی کجاست. خدایا چرا قدرت نمیدی بهم. چرا انقدر باید آزار ببینم.........

پی نوشت ساعتها بعد: نمیدونم داری تکون می خوری پایین شکمم یا چیز دیگه ست!!!!

+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام مهر ۱۳۹۶ساعت 15:20  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : دلخوریهایی, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 202 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1396 ساعت: 13:49