یک روز غیر متعارف

ساخت وبلاگ

از تاکسی پیاده میشم و یکم جلوتر میرم توی فروشگاه، چیز زیادی نمی خرم. یه بسته مرغ و یه شیشه ترشی و ماست و شیر و خامه و نوشابه و دوغ، حساب که می کنم میگه قابلی نداره 71 هزار تومن!!! توی دلم میگم قابل که خیلی داره، قبلاً مهمونی که داشتیم کلی خرید می کردیم و هفتاد تومن که می شد من با خودم می گفتم وای چه زیاد، حالا این قبلاً هم بیست سال پیش نیست، مهمونیای یه سال قبله. عصبانی حساب می کنم و از فروشگاه میام بیرون، نفس عمیق می کشم و میگم خدایا شکرت، خدایا خودت کمک کن فقر گریبانگیرمون نشه.

نزدیک خونه یه دستم کیفمه و یه دستم خریدهام که دیگه بهم سنگینی می کنه. سوار آسانسور دیگه همه چیز از دستم میریزه، خودمو جمع و جور می کنم و کلید رو درمیارم و زورکی در آپارتمان رو باز می کنم. پرستار پسری میگه نگاه مامان اومد، نگاش که می کنم نیشش تا بناگوش باز میشه، انگار قند توی دلم آب می کنن، توی لحظه با خودم میگم من چقدر خوشبختم.  بال بال میزنه بیاد بغلم قربون صدقه اش میرم و دستامو می شورمو بغلش می کنم.

ساعت 4 میشه و پرستارش رفته و منم و یه کوه کار. میرم روی دور تند و سعی می کنم همه کارها رو درست انجام بدم. وسطاش پسری دیگه غر گشنگی و خواب میزنه و باید بخوابونمش. حال مزاجی خودمم خوب نیست. کارها رو انجام میدم، وسطاش به پسری که خوابش نصفش مونده می رسم و دوباره می خوابونمش. زیر غذا رو کم می کنم و نگاه ساعت می کنم. از این تندتر نمی تونست بگذره، ساعت 7 شده و باید برای ماماینا اسنپ بگیرم. براشون ماشین می گیرم و خودم جلوی تلویزیون رسماً غش می کنم. نیم ساعت بعد همسری میاد، من و همسری بیدار میشیم.

ساعت 8.5 ماماینا غذا به دست می رسن و شام می خوریم و من نمی دونم چه جوری دو ساعت ناقابل می گذره و بازم کلی کار انجام نداده میمونه برای فردا که دیگه انرژی انجام دادنش برام نمونده. شب از استرس اینکه فردا چی میشه به سختی و دیر وقت خوابم میبره و اینجوری میشه که الان چشمام بسته بسته است و حالت تهوع داره اذیتم می کنه.

خلاصه که اینم شرحی از یه روز غیر متعارف, زندگی ما که پرستار پسری تصمیم می گیره مرخصی بگیره!!!

دیروز به عادت هر روز که از سر کار میام گلابی پسری رو رنده کردم و با یه ذره آب و قطره آهنش بردم که بهش بدم. داشت با محل مورد علاقه اش (میز زیر تلویزیون) بازی می کرد که اسمشو صدا کردم گفتم بیا آب بخور، وسایل رو که دست من دید بازیش رو رها کرد و با لبخند شوق سینه خیز اومد سمت بالشی که روش می خوابه و بهش آب و قطره و گلابی میدم. اولین بار بود که این میزان از فهمیدگی و تکامل رو در پسری می دیدم و کلی ذوق مرگ شدم که دیگه خیلی چیزا رو می فهمه. (دیروز پسرم 7 ماه و 8 روزه شد.)

روزهاست که کلمات ماما و بابا رو میگه اما انگار هدف دار نیست یعنی نمی دونه که به من و باباش باید بگه، فقط داره این کلمات رو عین طوطی تکرار میکنه. خدا رو شکر اخلاقش بعد از یک ماه و اندی دوباره خیلی خوب شده و انگار داره با تغییر جدیدی که توی زندگیش پیش اومد و وجود پرستارش کنار میاد. تنها مشکلم شیطنتهاشه که گاهاً باعث میشه صدمه ببینه و از درد نق بزنه. شبها هم دو سه بار با گریه بیدار میشه و انگار عادت شده براش و خیلی دنبال اینم که یه راهی پیدا کنم که بچه ام تا صبح راحت و سنگین بخوابه و خواب مامانش رو هم منقطع نکنه. با مامانم بیشتر از همه ارتباط برقرار کرده و کنارش آرومه اما امان از موقعی که با کسی احساس آرامش و امنیت نداشته باشه انقدر غر میزنه که میگم این اون پسر نیست.

جمعه که رفتیم خونه مادر همسر همینجوری باهاشون اذیت بود و منم خیلی حرص می خوردم و بیش از اون همسری روی مخم بود که نمیذاشت من با آرامش بچه رو آروم کنم بعد بدم دستشون باهاش بازی کنن. کلاً واقعیت اینه از وقتی که پسری(که دنیامه) اومده، همسر بسیار به خانواده اش وابسته شده و اولویتش هستن. نمیدونم چرا انگار اینجوری شده که پسری مال ماست و ما با همیم و از این مدل افکار پوسیده مسخره دهه پنجاهی. دقیقاً منم از بارداریم به شدت از خانواده اش بیزار و گریزونم و به خاطر این رویکرد همسری مقابلش همیشه گارد دارم و یکی از معضلات رابطه مون شده. جالبه که هیچ وقت هم سعی نمی کنه فکرمو عوض کنه و بهم ثابت کنه که اینجوریا هم نیست. بعضی وقتا فکر می کنم به خاطر سردی رابطه مون لازمه بریم مشاور اما از یه طرفم میگم شاید همین افکار تلقین باشه و از کاه دارم برای خودم کوه می سازم.

خدایا خودت کمک کن رابطه مون رو ترمیم کنیم و عین قبلنا بشیم.......

 

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 236 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 22:00