میخوام حرفی از خستگی نزنم اما نمیشه....

ساخت وبلاگ

من: دلم میخواد چشامو ببندم و بعد باز کنم و ببینم که کارای اداری خونه و سند خوردن، بازسازی، اثاث کشی و خریدها تموم شده و زندگیمون حالت عادی داره.

همسر: میشه عزیزم. چشماتو به هم بزنی تمومه.

نمیخوام بار منفی "خسته شدم" بیاد سمت زندگیمون اما خوب خسته ام. دلم میخواد مسافرت بریم. دلم میخواد این همه دغدغه ذهنی دود شه بره هوا. دلم میخواد این استرسهای زیاد تموم بشن.

پنجشنبه کارای بنایی و کلاً هر چی که با خاک و گچ ارتباط داشت، تموم شد به لطف خدا. البته که تجربه نصب کابینت رو داریم و می دونیم که کلی خرده ریزه های چوب درمیاد اما آن کجا و گچ و خاک کجا. خلاصه جمعه توی دو مرحله با همسری افتادیم به جون خونه و کلی تمیزش کردیم. کلی آشغال در اومد و خیلیش رو همسر طفلی برد پایین و کلاً اینجوری بگم که بدنمون حسابی کوفته شد و هست!!! یعنی من با اینکه یه ساعت دیر اومدم سر کار و خوابیدم، باید بگم هم گیج خوابم و هم بدنم کلی درد کوفتگی داره.

از اون طرف کار اداری خونه هنوز تموم نشده و هنوز تشکیل پرونده برای وقت محضر انجام نشده. از اینور شرکت حقوق نمیده و ظاهراً این اولین باره که در تاریخ این شرکت با این عظمت همچین اتفاقی پیش میاد.

استرس کار جدید هم کلی ذهنمو درگیر کرده و اصلاً آرامش ندارم.

خدایا کمک کن این پروژه زودتر ختم به خیر بشه....

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : میخوام حرف بزنم از امید ساربانی, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 297 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 3:00