اميد این روزهای ما

ساخت وبلاگ

معمولاً همسر جان درخواست پختن غذا نداره و واقعاً توی این مورد بسیار رعایت من رو می کنه. هر موقع هم که ازش می پرسم چی بپزم، بدون استثنا جواب میده ماکارونی بپز!!! گاهی اوقات هم که غذایی خیلی بهش می چسبه میگه بازم از اینا بپز برام. بنابراین عجیب بود که چهارشنبه شب موقع خوابیدن همسر جان هوس آش رشته کرد. منم پاشدم حبوبات رو ریختم توی فلاسک و قول دادم پنجشنبه براش آش بپزیم.

پنجشنبه استاد زبانمون اومد و بعدش من با همسر تا خیابون اصلی رفتم که سبزی آش و کشک و رشته و یه مقدار خرت و پرت بگیرم. همسر خدافظی کرد و رفت سر کار و من با خریدها اومدم خونه و دست به کار شدم. یه قابلمه آش رشته برای همسر پختم و یه قابلمه آش ترش (یه جور آش رشته که توش هویج و چغندر و سرکه سفید و آلو و بادمجون هم هست) برای خودم بار گذاشتم. دو ساعتی چرت زدم و بیدار که شدم رشته ها رو ریختم و همسر اومد و ساعت 6 داشتیم ناهار می خوردیم. اونقدر من این آش ترش رو دوست دارم که بی اغراق میگم تا آخر شب یه قابلمه آش رو خوردم و فقط یه کاسه موند!!! حتی یه کاسه هم قبل خواب در حالیکه داشتیم "شهرزاد" رو می دیدیم خوردم. هم حبوبات و هم بادمجون هم که نفاخ بود و معده من حسابی ریخت بهم. تا شب اینجوری گذشت و فقط عصرش با ماشین رفتیم یه دور زدیم و ذره ای پیاده روی نکردیم.

جمعه صبح با حالت تهوع شدید از خواب بیدار شدم، از بس که خورده بودم!!! همسر فکر کرده بود که علائم بارداریه و مثل پروانه دورم چرخید طفلی و منم برای اینکه امید واهی نداشته باشه هی می گفتم از بس خوردم حالم بده. جمعه انقدر شکمم پر بود و نفخ داشتم که شام خونه مامان همسر هم نتونستم خیلی بخورم. جالب اینکه اونم میرزاقاسمی و باقالی قاتق با سیر زیاد درست کرده بود و کلاً همه چیز در جهت نفخ زیاد شک من داشت پیش می رفت!!!! حالا این نفخ زیاد و درد زیر شکم و تهوع صبح پنجشنبه و خلق و خوی بد این روزها و اشتها و ولع توی خوردن، بسیار منو امیدوار کرده به باردار بودن!!! دلم میخواد اگه باردار نیستم زودتر برام مشخص بشه که این امید واهی از بین بره و اگه هستم بدونم که همه حواسم رو بذارم روی مراقبت از خودم و نینی جون.

جمعه که رفتیم برای همسر کفش بخریم، یکم توی بازار چرخ زدیم و یه سری خرت و پرت خریدیم و یه دفعه سر از یه سیسمونی فروشی در آوردیم. یعنی من مُردم برای لباسایی که می دیدم. مُردم برای بادیهای سایز صفر جیگولی که دیدم، مُردم برای پاپوشهایی که قراره بره تو پای نازنینای ریزه پیزه. همسر هم به شدت روی کالسکه حساسیت نشون میداد و ی گفت امکان نداره بذارم ایرانی بخری!!! منم با لباسا عشق می کردم و کلی احساساتی شده بودم. خدایا خودت کمک کن به آرزوی این روزهامون برسیم و پدر و مادر یه بچه خوشگل و سالم بشیم. خدایا مثل همیشه همراه و کنارمون باش. خدایا پناهمون تویی....

+ نوشته شده در  شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 9:5  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : اميد,روزهای, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 225 تاريخ : سه شنبه 24 مرداد 1396 ساعت: 5:58