استرس ماه اول

ساخت وبلاگ

یکشنبه وقت ویزیت دکتر داشتم. قبلش توی شرکت سرم شلوغ بود و دقیقاً موقع اون بارون اسیدی، جلوی شکت منتظر ماشین بودم. دائم توی ذهنمم این می چرخید که میرم با افتخار آزمایشهای بتا رو نشونش میدم. خلاصه سوار تاکسی شدم و اول رفتم تی شرت و دامنی که بهم کوچیک شده بود رو با یه بلوز خوشگل عوض کردم و پیاده راه افتادم سمت خونه. خونه که رسیدم پریدم توی آشپزخونه و هی بپز هی بپز به عشق اینکه شب بعد از ویزیت دکتر با همسر میاییم خونه و هویج پلوی خوشمزه با ماست می خوریم. غذا رو که دم گذاشتم، رفتم حمام و دوش گرفتم و لباسام رو پوشیدم (چه شلوار تنگی هم پوشیدم!!!!!) و پیاده راه افتادم تا زیر پل و اونجا تاکسی گرفتم تا جلوی مطب خانوم دکتر.

همسر زودتر از من رسیده بود و با هم رفتیم بالا و من کلی شارژ بودم. یه ساعت بعد رفتیم توی اتاق خانم دکتر و من لیست سوالاتم که یه صفحه بود رو آماده دستم نگه داشتم. آزمایشات همه خوب بود حتی تیروئیدم اوضاعش خوب بود . نگاه دکترم راضی کننده بود و منم از رضایت دکتر، با تکبر و غرور نیشم باز بود. همه چیزو که دید برگه سوالاتم رو گرفتم دستم و اولی رو مطرح کردم: "خانم دکتر ببخشید فقط من سه روزه وقتی دستشویی میرم ترشحات قهوره ای دارم." در صدم ثانیه قیافه خانم دکتر از حالت رضایت به شک و دودلی تبدیل شد: "عیبی نداره، فقط سه روزاستراحت کن، بعدش برو سونوگرافی، اگه جنین قلب داشت شیاف برات می نویسم استفاده کن، ولی اگه مشکلی توی سونو بود استفاده نکن، باید سقط کنی که مصرف شیاف مشکل ایجاد می کنه و مجبوریم کوتاژ کنیم و ........" دیگه نشنیدم چی میگه و همسر رو با نگرانی نگاه کردم و فقط گفتم من نمی تونم سر کار نرم. همسر متقاعدم کرد که الان اولویت کار نیست و دکتر برام استعلاجی نوشت. خدایا چی شد یه دفعه بچه ام نیومده میخواد بره!!!! دنیا داشت دور سرم می چرخید. به هیچ کدوم از سوالات بعدی نرسیدم. اصلاً نفهمیدم چطور از مطب بیرون اومدم. سوار آسانسور که شدم توی آینه خودمو نگاه کردم و دیگه بغضم ترکید. آژانس اومد و سوار شدیم و من کل مدت سرم چسبیده بود به شیشه و اشکام روی صوتم غلت می خورد. رسیدیم خونه و استراحت مطلق شروع شد. مامان زنگید و داستان رو که فهمید گفت برم خونه شون. با همسر تصمیم گرفتیم که صبح بریم من رو بذاره خونه ماماینا و بعدش خودش بره سر کار. شبش همسر بسیار باهام حرف زده بود و آرومتر بودم.

همسر منو توی ترافیک وحشتنکا یه ساعته رسوند خونه ماماینا و ظهر تازه اوج استرسها بود. رفتم دستشویی و دیدم ترشحات تبدیل به خون شده. داشتم از استرس می مردم. تا سه روز درازکش سقف رو نگاه می کردم و گریه می کردم و هر بار با امید می رفتم دستشویی که این بار دیگه قطع شده اما نمی شد. احساس بی عرضگی و ناتوانی وجودم و فراگرفته بود. چهارشنبه شب همسر دیگه تحمل نکرد و کفت بیام دنبالت. راستش هم دلم برای تنهایی همسر می سوخت، هم اینکه خودمم خسته شده بودم. ساعت 12 شب همسر اومد و لبخند رضایت بخشش من رو هم آروم کرد. خلاصه آروم آروم رفتیم خونه و دوش گرفتم و حرف زدیم و خوابیدیم. واقعاً هیچ جا خونه و زندگی خود آدم نمیشه.

ساعت 11 و نیم پنجشنبه وقت سونو داشتم. رفتم سونو و دکتر رادیولوژیست بهم گفت که نیازی به سونوی داخل رحمی نیست و همون روی شکم کافیه و الان قلب معلوم نمیشه. خلاصه از ما اصرار و از دکتر انکار. سونوی شکمی انجام شد و گفت همه چیز نرماله. منتها نه جنین رو دید و نه قلب جنین. از اتاق که اومدیم بیرون، با همسر آرومتر و خوشحالتر بودیم. شروع کردم نتیجه رو برای دکترم تلگرام کردم. چون میدونستم جواب تلفن نمیده، به دکتر دیگه ای که موبایلش رو داشتم زنگیدم. شرح ماوقع کردم و گفت که شاید سقط شه و دو هفته دیگه استراحت!!!!

خدایا دوباره داشتم دیوونه می شدم. توی این فاصله مامان و خواهری و دوستم زنگیدن و دیگه واقعاً کلافه شده بودم. دوباره توی راه گریه و استرس و اعصاب خوردی.

خونه که رسیدیم شروع کردم چند تا مطب زنگ زدم و هیچ دکتری پیدا نکدم. به همسر گفتم پاشو بریم بیمارستان شاید دکترم اونجا باشه. از در بیمارستان که رفتیم داخل یه حس خوبی وجودم رو پر کرد. بیمارستان نبود که هتل بود. واقعاً حس سلاخی که بیمارستانهای دیگه به آدم میدن ذره ای در اینجا وجود نداشت. پر شدم از انرژی مثبت. شرح که دادم به پذیرش راهنمایی شدیم بلوک زایمان و اونجا پرستارا کلی باهام حرف زدن و یه دکتری رو صدا زدن اومد کلی بهم دلگرمی دادن. درسته که ویزیت نبود و فقط مشاوره بود ولی به نظرم اندازه صدها ویزیت می ارزید. آرامشم خیلی بیشتر شد و درک کردم که معنی این خونریزی سقط حتمی نیست. به خودم ایمان پیدا کردم و مطمئن شدم من از پس این چالش برمیام.

خونه که برگشتیم به همسر گفتم بیا مهمونی رو بریم و من از این حس و حال مریض بودن دربیام. درازکش توی ماشین نشستیم و رفتم خونه برادر بزرگه که دعوت بودیم. اونجا همه دلداریم دادن و گفتن این مشکل خیلی شایع هست. واقعیت نگرانیهام کمتر شد. دکتر هم پیام داد که روزی یه شیاف رو شروع کن. جمعه هم کامل درازکش بودم و همسر ازم پرستاری می کرد. صبح که از خواب بیدار شدم برای اولین بار توی این چند روز دیدم که خون قرمز وجود نداره و با خوشحالی به همسر گفتم. اما متاسفانه سر کار که اومدم دوباره شروع شد!!!! به هر حال واقعیت اینه که من نمی تونم دائم درازکش خونه باشم، هم کارم رو از دست میدم و هم اینکه توانایی استراحت دائم و تکون نخوردن در من وجود نداره. اما خوب دارم رعایت می کنم و امیدوارم که لطف خدا شامل حالم بشه و بتونم از پسش بربیام.

این چند روز همسرجان واقعاً زحمت می کشید و من عذاب وجدان زیادی بابت خستگیهاش داشتم. مرسی که برام کم نذاشتی، مرسی که تمام نگرانیت من بودم. بهت قول میدم که یه نینی ناز و سالم برات میارم و مراقبش هیتم. قول میدم.

خدایا کنارم باش، من مطمئنم تو باشی من تواناییش رو دارم. مطمئنم بچه مون سالم و سر حال، فروردین ماه سال دیگه بغلمونه. من ایمان دارم. فقط تو باش و بهمون رحم کن ای خدا.....

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 11:25  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : استرس, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 202 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20