چهارشنبه خونین!!!

ساخت وبلاگ

اچهارشنبه بدی بود. چهارشنبه وحشتناکی بود. انقدر تهوع اذیتم می کرد که احساس می کردم الانه که دل و روده ام بیاد توی دهنم. چقدر هم توی شرکت کار پشت هم داشتیم. ساعت چهار و نیم بود که دیگه حس کردم نمی تونم بشینم، با اینکه غذا نخورده بودم انگار شکمم داشت منفجر می شد. سوار تاکسی شدم و ترافیک مثل همیشه امون شهر رو بریده بود و من از فشاری که توی شکمم می پیچید، تمام بدنم رو منقبض نگه داشته بودم و سفت چسبیده بودم به ماشین. خدایا چرا حال من اینجوریه، چرا نمی رسیم خونه. سر جلفا بود که حس کردم از بدنم یه آب گرمی بیرون ریخت. خدایا این دیگه چیه. از اون لحظه تا رسیدن خونه، فقط التماس خدا رو می کردم که خون نباشه!!!! توی کوچه که رسیدیم پشت کامیونی که  برای آپارتمان نیمه ساخته مصالح آورده بود گیر افتادیم، خدایا دقیقاً چه بلایی داره سرم میاد!!! نمی دونستم پیاده شم یا نباید این چند قدم رو پیاده برم!!! هر دقیقه به اندازه ساعتها کش پیدا کرده بود. کامیون راه باز کرد و رسیدیم دم خونه، کرایه رو دادم و به خاطر گندی که به صندلی ماشین اون بنده خدا زدم باقی پول رو نگرفتم. پیاده که می شدم صندلی رو نگاه کردم که ببینم اون لکه کوفتی چه رنگیه. باز امید داشتم که خن نیست. جلوی آسانسور بود که حس کردم یه مایع گرم از ساق پام داره چکه می کنه به پایین. بازم امید داشتم می گفتم حتماً فشاری که توی شکمم پیچیده باعث شده ادرارم دست خودم نباشه!!!!

توی آپارتمان که اومدم با دست لرزون و سلام و صلوات لباسامو در آوردم وای خدایا این چه بلایی بود سر ما اومد. خدایا این همه خون یه دفعه آخه چرا. مطمئن شدم بچه رو از دست دادیم. جلوی در آپارتمان با همون حالت دراز کشیدم و زنگ زد همسر بیاد. نیم ساعته خودشو رسوند. اول شوکه بودم و خبری از گریه نبود و فقط توی نت سرچ می کردم ببینم این خونریزی دلیلی غیر از سقط هم می تونه داشته باشه، هیچ چیز مثبتی نبود که دلم رو خوش کنم. صدای آسانسور که اومد بغضم ترکید و دلم خواست زود خودمو بندازم توی بغل همسر، خدایا شکرت که بودنش برام آرامشه (واقعاً توی اون شرایط به این موضوع فکر کردم.) در رو باز کرد و طفلی از دیدن اون وضعیت، هول شد و دست و پاش رو گم کرد. یکم منو تر و تمیز کرد و به دکتر زنگ زد و اونم طبق معمول آب پاکی رو ریخت دستمون که سقط شده و زودتر برید بیمارستان!!! همینجوری که زار میزدم و به همسر هم وسطاش می پریدم، از جام بلند شدم که مانتون رو بپوشم که اون لخته خون گنده لعنتی از بدنم افتاد. واقعاً زانوم لرزید و نشستم زمین و زار زدم. همسری بغلم کرد و با اینکه خودش ترسیده و بهم ریخت بود، آرومم کرد تا بلند شم و بریم بیمارستان.

توی بیمارستان انقدر گریه می کردم که همه با حالت دلسوزی نگام می کردن. رفتم بخش و بعدم سریع فرستادنم سونوگرافی. یه خانم دکتر مهربون و مثبت که تا دستگاه رو روی شکم من گذاشت، وسط صدای گریه های من خیلی مهربانانه گفت عزیزم بچه سالمه، اینم قلبش و چند ثانیه ای صدای قلب نازنینم رو برام گذاشت. دستمو گذاشتم روی صورتم و آروم گریه می کردم و خدا رو شکر می کردم. همه چیز نرمال بود و فقط یه لخته خون کوچیک رویت شد. برگشتم بخش و سونو رو نشون دکتر کشیک دادم. اونم وسط تلگرام چک کردن و شوخی با پرستارا و ماماها، یه نیم نگاهی هم به وضعیت من می کرد و خیلی تمایلی نداشت برای بیمار یه دکتر دیگه نسخه بپیچه. از اونورم هر چی به دکتر خودم زنگ میزدن برنمی داشت. من نمی فهمم این چه وضعیته درمانیه که این شهر دچارشه. پزشکایی که به شدت پول دوست و بی وجدان و مغرور شدن و تشخیصای نادرست دارن و بیمارایی که داروهاشونم نمی تونن توی این شهر پیدا کنن. (خدایا خیلی ایده اله میدونم ولی عمیقاً ازت میخوام که هیچ انسانی مریض نشه.....) خلاصه با التماس منو و پادرمیونی یه پرستار دیگه، یه نسخه برای من نوشتن و قرار شد فعلاً استراحت باشم و سر کار هم نرم.

از اون شب تا دیشب حداکثر مسیری که راه رفتم، از سر جام تا دستشویی بوده و بیشترین مدتی که نشستم، روی صندلی موقه دوش گرفتن بوده. این وسطا یه روز خلوت هم رفتم خونه مامان و دو روز هم اونجا خوابیدم. روزهای طولانی و سختی بود. دکترم موافق نبود که الان هم بیام سر کار اما خوب من نگران کارمم هستم. نمیدونم چی درسته واقعیت. خدایا خودت کمکم کن.

خدایا خودت کنار بچه من باش....

+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 9:5&nbsp توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : چهارشنبه,خونین, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 194 تاريخ : سه شنبه 21 شهريور 1396 ساعت: 23:20