بارداری واقعی!!!

ساخت وبلاگ

ورود به ماه ششم بارداری یا علمیش همون هفته بیست و دوم بارداری همراه با بزرگ شدن قابل توجه شکم من بود. یه دفعه شکمم طوری بزرگ شد که واقعاً دیگه شبیه حامله ها شدم!!! تا قبل از این انگار چاق شده بودم و شکمم شکل شکم حاملگی نبود ولی الان گردالو شدنش خیلی بامزه ست و کاملاً شکل حامله ها شدم. یبوست از روز اول بارداری با منه و با اینکه میوه و سالاد زیادی می خورم همچنان اذیتم. اما چیزی که بیش از هر چیز این روزها اذیتم می کنه، خارش شدید شکممه، طوریکه دلم میخواد پوستم رو با ناخونهام بکنم!!!! تکونای بیبی جانم برام مشهوده و وقتی چیزی حس نمی کنم نگران میشم و می ترسم. از دیشب بچه ام کز کرده و اصلاً بازی بازی نمی کنه و حسش نمی کنم. در اینجور مواقع فقط امیدم به خداست که امن و امان باشه و جاش خوب باشه.

افزایش صعودی وزنم این روزها تبدیل شده به یه فوبیا برای من و هر بار که میرم روی ترازو، وزنم از روز قبل بیشتره!!! و من موندم که چطور این همه سال وزنم رو تونسته بودم متناسب نگه دارم و چاق نشم. کلاس بارداری پنجشنبه راجع به تغذیه بود و من از اون روز دارم سهم کربوهیدارات و میوه رو می شمارم و محدودترش کردم چون با این نتیجه رسیدم که مصرف زیاد این دو تا باعث افزایش وزن بیش از حد نرمال من شده.

یکی از نگرانیهای من در طول این مدت این بود که چطور این همه وسیله رو توی اتاق جا بدم. خلاصه جمعه رفتیم و یه تخت و کمد کمجا برای خودمون سفارش دادیم که قراره چهارشنبه بیان و نصب کنن. تخت و کمد بچه رو هم دیدیم و یه چیز بامزه و جمع و جور و مناسب پیدا کردیم که ایشاله ماه دیگه بریم سفارش بدیم. تخت و دراور خودمون رو هم دادیم رفت و الان بسیار دور و برمون شلوغه و بهم ریخته هست. متاسفانه امسال گچ دیوار حموم که پشتش رادیات هست ریخته و باید یه فکری به حالش بکنیم. یه مقدار از خریدهای ریز میمونه و البته ست کالسکه که خودش در نوع خودش پروژه ای هست.

سر کار اومدن هنوز برام سخت نیست یا نشستن طولانی اذیتم نمی کنه. اما خارش دائم شکمم و کلافگی باهامه و گاهی دلم میخواد توی خونه بودم و روی کاناپه دراز می کشیدم. دیروز رفتم دانشگاه و با استاد راهنمام که یکی از بهترینهای ایران هست صحبت کردم و قرار شد به خاطر شرایطم دنبال استاد راهنمای دیگه ای باشم. راستش افسوس نمی خورم اما دلم می خواست که پارسال پایان نامه داشتم وبا همین استاد راهنما پیش می رفتم. حالا امیدوارم توی این مقطع بتونم استاد راهنمایی پیدا کنم وگرنه که تمدید سنوات میشم و الکی هشتصد تومن باید بدم.

این روزها رو هم دوست دارم هم اینکه گاهی کلافه و اذیتم اما دلبندم تو سالم باش و دنیای من و بابایی باش. بابایی این روزها با همه روزهای دیگه حالش فرق داره. بیشتر از همیشه حواسش به من و شما هست. بیشتر از همیشه خوشحال و نگران و مسئول و به فکر هست. و این وجود توئه که من و بابا رو انقدر متفاوت کرده. دلبندم مراقب خودت باش و از وجود مامان تا می تونی بگیر و بزرگ شو و سالم باش عزیزم....

خدایا بچه ام رو به خودت می سپارم، در پناه خودت حفظش کن.....

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 9:34&nbsp توسط ستاره  | 

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 267 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 19:57