ورود به ماه نهم بارداری

ساخت وبلاگ

امروز وارد ماه نهم شدیم و دیگه همه چیز داره واقعی تر و جدی تر میشه. هفته سی و پنجم بارداری هفته بزرگ شدن جثه نازنین تو بود پسرم و به خاطر همین تکونات یه دفعه ای کم شده و الان ضربه های گاه و  بیگاه و کش اومدنهای بدنت هست که بهم انرژی میده و شارژم می کنه. این روزها دلم میخواد زودتر بگذرن و بیشتر ذهنم رو معطوف تو و زایمان کنم. راستش سر کار اومدن هم سخت و هم کلافه کننده شده. نمی تونی باور کنی چقدر روزها کشدار شدن و دیر می گذرن و من عذاب وجدانم بابت تو و رشدت و سلامتیت خیلی زیاد شده پسرم. این هفته که تموم بشه ده روز کاری دیگه رو باید پا به پای مامانی بیای سر کار و من بهت قول میدم بعدش دو هفته ای که تا اومدنت وقت دارم همه انرژیم و زمانم رو صرف تو و توجه محض به تو بکنم پسرم.

دیشب از استرس و اضطرابم به خاطر نزدیک شدن به زایمان برای بابات می گفتم و یه دفعه اشکم سرازیر شد. راستش نمی دونم چرا این روزها انقدر استرس دارم و فکر می کنم وقت کافی ندارم برای انجام کارها ولی از یه طرفم لحظه ها کش میان و انگار نمی گذرن!!!! بابایی کلی دلداریم داد و دیشب رو جشن ورود به ماه آخر اعلام کرد و کلی از یادآوری روزهای اول بارداری به قدرت و شجاعت تو بالیدیم و مطمئن شدیم مرد کوچولوی ما خیلی قوی و محکمه.

پنجشنبه باید برم دانشگاه پیش استاد راهنمای روانی و من دقیقاً نمیدونم با اینکه خانومه چرا هیچ فهمی از شرایط یه زن باردار شاغل نداره و برای نیم ساعت بی دلیل داره منو می کشونه دانشگاه. برای پروپزال 17 تا ایمیل بین ما رد و بدل شد تا راضی شد توی سیستم تاییدش کنه که من الکی پنج ترمه نشم. جالبه که گروه بدون هیچ کامنتی تصویب کرد و این همه وسواسش برای یه پروپزال چند صفحه ای رو نمی فهمیدم. البته که خدا رو شکر ختم به خیر شد و تصویب شد و امیدوارم که پایان نامه هم طبق برنامه ریزیم تا شهریور و مهر تموم شه و بعدش راحت بیام سر کار و دو تا کار رو همزمان نخوام هندل کنم که میدونم بچه داری خودش یه پروژه عظیمیه برای خودش. خدایا تا اینجاش رسوندیم بعد این هم خودت کمکم باش.

این روزها از قیافه و هیکلم به شدت بدم میاد. هیکلم روز به روز گنده تر داره میشه و درست شدم عین این زنهای چاقالوی شمالی و توی شرکت خیلی از نگاه های بقیه معذب میشم. اشتهام به غذا هزار برابر شده و من موندم با این افزایش وزن زیاد چی کار باید بکنم و اصلاً اون روزهای اوج برمی گردن یا نه!!!! صورتم طی روز معمولاً رنگ پریده است و زیر چشمهام گود میشه و من فقط خدا رو شکر می کنم که ورم زیادی توی دماغ و صورتم نیست و خدا رو شکر لک نزدم. موهام همه سفید شده و مدتهاست رنگ نذاشتم. ابروهام نامرتبه و رنگ و رو رفته شده. با هیکلم که حداقل فعلاً نمی تونم کاری کنم. اما برای هفته آینده وقت گرفتم برم آرایشگاه و موهام رو کوتاه کوتاه کنم و آخر هفته هم یه رن مسی فیتو بخرم و بمالم به موهام و از این قیافه عجوز مجوز کمی خارج بشم.

سر کار تقریباً کارها دیگه در حد جمع و جور کردن هست و من باید همه کارهای عقب افتاده رو سر و سامون بدم تا با خیال راحت بتونم مرخصی طولانی بعد از عید رو به امید خدا شروع کنم. همکاری که مرخصی زایمان بود بعد از نه ماه اومده و من آمار دارم که اومدنش به خاطر قوانین اداری هست و این دو هفته خواه ناخواه باید میومد و از یه طرفم که موقع دادن پاداشهای آخر سال هست. بعدش بلند جلوی مدیر میگه من به خاطر شما اومدم وگرنه مرخصی زیاد دارم!!!! توی این دو سه روزی که اومده دریغ از یه تعارف که بگه تو سختته با این شرایط و میخوای بده من کارها رو بکنم. یه جورایی انگار اومده تا من هستم کار نکنه و فقط بیاد و بره. حسم بهش منفیه چون بدون اینکه منو بشناسه و دیدی داشته باشه، از خونه و تلفنی به مدیر جان گفته که این درست نیست که داره خودش رو خوبه می کنه!!!!! منظورش من بودم!!! ای بابااااااااااااااااااااااااا مردم چرا انقدر هار تشریف دارن و چه جوری روشون میشه. از روز اول سعی کردم روابطم باهاش حسنه باشه و جالبه که روز اول برام قیافه گرفت و من سی کردم یخش رو باز کنم. موندم به این شدت از قضاوت آدمها. تصورم از خودم این بود که من آدمی هستم که بیش از حد ملت رو قضاوت می کنم اما با رفتارهای عجیب بقیه خصوصاً سر کار به این نتیجه میرسم که در رسته آدمهای نرمالتر قرار می گیرم!!!

خدایا مثل همیشه کنارمون باش تا این روزها هم بگذره و بتونم به سلات پسرم رو دنیا بیارم.....

در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marpichezendegia بازدید : 212 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1396 ساعت: 16:56