بچه قوی مامان و باباشه ایشون

ساخت وبلاگ

 صبح پنجشنبه بود. همسر از خواب بیدارم کرد و رفتم دوش گرفتم. بعدش برام صبحانه آورد و وسایلم رو جمع کرد و آماده شدم که بریم سونو. هم هیجان داشتم که زود بریم و خبرای خوب رو بگیریم، هم ترس داشتم و به بهونه های مختلف رفتنمون رو تاخیر مینداختم. به مرکز که رسیدیم همسر کارای اداری رو کرد و منم مشغول آب خوردن و راهپیمایی شدم!!!! نمیدونم ساعت چند بود که به همسر گفتم که من آماده ام بریم توی اتاق سونو. راهنمایی شدیم به اتاق و من رفتم روی تخت دراز کشیدم و دیگه کاملاً آروم و بی تفاوت و مطمئن بودم اما نگرانی رو توی چشمای همسر می دیدم. دکتر اومد و بهش مشکلم رو توضیح دادم. مانیتور رو نگاه کرد و گفت مشکلی نیست، اینم قلبشه می بینید؟!!! یه نگاهم به مانیتور روبروم بود و یه نگاهم به همسر. یه نفس راحت از ته دل کشیدم و گفتم یعنی فتال پل رویت میشه!!! (انقدر که دکترم من رو از تشکیل نشدنش ترسونده بودJ) دکتر گفت بله دیگه اینم قلبشه. خدایا چقدر تو بزرگی، چقدر مهربونی، چقدر رحم داری. انگار توی همون ثانیه ها همه چیز خوب شد. همسر بی نهایت شاد بود و انگار از اون لحظه به بعد دنیا برامون یه جور دیگه شد. یه رنگ دیگه، یه شکل دیگه، یه هوای دیگه.

خدایا شکرت که به خیر گذشت و من توی همین هفته های اول ولی مهم یاد گرفتم که باید مراقب باشم. یاد گرفتم که مادر شدن اتفاق با ارزشیه که باید براش هزینه کرد، باید عشق داشت و با انرژی زیاد این جوونه رو به بار نشوند. خدا رو شکر می کنم که ما سه نفر هر چند با استرس و فشار روحی زیاد اما به خیر و سلامت از این خوان عبور کردیم. خدایا شکرت....

سه روز هست که تهوع بارداری رو دارم درک می کنم و باهاش دست و پنجه نرم کردم. بعضی لحظات دیگه خیلی به هم میریزم و سعی می کنم به چیزای دیگه فکر کنم که فراموشش کنم. حس و حال سینوسی و عصبانیت گاهی باهام هست ولی عموماً وجود نداره. خستگی اما همیشگی هست و ازم جدا نمیشه. و تنها چیزی که این تغییرات جسمی و روحی رو قابل تحمل می کنه، فکر سالم بودن بچمونه. خدایا خودت همراه و حافظ بچه مون باش. خودت به من این قدرت رو بده که بتونم از این بچه حفاظت کنم.

قرارمون با همسر اینه که من یک هفته دیگه هم بدون تحرک باشم و فقط سر کار برم و بشینم و بخوابم و هیچ کار اضافه تری نکنم. منم قول دادم که بچه خوبی باشم و ورجه وورجه نکنم. جمعه همسر تمام مدت مثل پروانه دور من و بچه جان چرخید و برای اولین بار توی زندگیش کاری که ازش تنفر داره رو انجام داد و با راهنمایی من برامون یه غذای خوشمزه پخت.چقدرم که سوتی میداد انگا رهیچ سنسی از غذا پختن نداشتJ بچمون که دنیا بیاد حتماً می فهمه چه بابای متعهد و مهربون و با اخلاقی داری و من هم کمکهای الانش رو هرگز فراموش نمی کنم.

خدایا هممیشه کنا رخانواده سه نفره ما باش........

+ نوشته شده در  شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۶ساعت 9:17  توسط ستاره  | 
در گذر از مارپیچ زندگی.......
ما را در سایت در گذر از مارپیچ زندگی.... دنبال می کنید

برچسب : مامان,باباشه,ایشون, نویسنده : marpichezendegia بازدید : 264 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 20:20